نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

شلم شوربای عظمی....

دیگه رسماً خونه ما سگ می زنه ، گربه می رقصه.... 

 آبجی خانوم که نی نی دار شدن اومدن خونه ما ، مهمونی و دید و بازدید نی نی گولو و.... که به جای خود..... شب بیداریها و گریه های شبانه معمول نی نی ها یه طرف.... ببر بیارهای معایناتی مادر و فرزند رو هم بهش اضافه کنید.... از اونور هم که خب چون جشن ازدباج داداشی نزدیکه و از اونجایی که قراره هسمایه خودمون بشن کلهم دو طبقه توسط مامان خانوم ترکیده تا تغییر دکور و جابجایی های لازمه و بشور بسابهای اولیه انجام شه. رفت و آمدهای آرایشگاه ببین و خرید ببر و معرفی کن و .... عروس خانوم هم که خب وظیفه اس.... وقتای خالی خود شخص شخیص اینجانب رو هم که تو روزهای معمول به خاطر داشتین دیگه!!!! حالا به همه اینا کنده کاری کلهم حیاط و طبقه پایین توسط مأمورین عزیز شهرداری جهت امر مهم فاضلاب شهری رو اضافه کنین ببینین چی میشه!!!! و این وسط ما چه وضع قشنگی داریم.... 

دیگه ببخشید نشده عکس نی نی گولو رو بذارم اما در اسرع وقت که کابلی پیدا شه و نتی درست و درمون وصل باشه میام و آپلود می کنم براتون.... 

زیاده عرضی نیست

باز هم فرشته ای دیگر....

دیروز 1391/3/17 نی نی کوشولوی آبجی خانومی که همین روزا منتظر اومدنش بودیم بالاخره از دنیای تنگ و کوچولوی خودش دل کند و اومد پیش مون....نازنین زینب خاله اینقده ناناسه که حد نداره ...

حیف که الان عکساش دم دستم نیست وگرنه خیلی دوس دارم ببینیدش ناناس گلم رو....

بهــــــــــــــــــــله دیروز که از سرکار برگشتم خونه حدودای ساعت 3.30 بود داشتم آماده می شدم برم خونه آبجی خانومی و سر بهش بزنم که دخملش زنگ زد که خالــــــــــــــــه ؛ مامانم حالش بد شد بابایی بردش بیمارستان.... منم سریع تا مامانم به خودش بجنبه با داداشی حاضر شدیم و رفتیم خونه شون ، وسایلی که به ذهنمون می رسید لازم میشه رو برداشتیم و راهی بیمارستان شدیم. بعد از انجام کارهای بستری و .... تا ساعت 9.30 شب در انتظار فرشته کوچولو راهرو بیمارستان رو بالا و پایین می رفتم تا بالاخره ساعت 9.30 خانوم پرستار که نگرانی منو خونده بود با خوشحالی اومد گفت که خانوم....مژده بده نی نی تون دنیا اومد ؛ هر دو صحیح و سلامتن.... من از خوشحالی و ذوق نمی دونستم چیکار باید بکنم.... کلی ذوقیده بودم .... به خانوم پرستار مژدگونی تپلی دادم و به همه زنگ زدم و مشتلقونه که ؛ خانومی دنیا اومد .... دارم می رم بالا تو بخش پیش نی نی گولوم ، دلتون بسوخه و .... خلاصه که رفتم بالا ، بخش نوزادان. واااااااااااااای جاتون خالی نی نی رو که آوردن من دیگه داشتم واسه خودم بال بال می زدم ..... خانوم پرستار هم داشت کارای وزن و ... رو واسش انجام می داد که من دیگه طاقت نیاوردم و رفتم داخل .... گذاشته بودنش داخل این تخت متحرکای کوشولو لای پتو نوزادی و ملحفه ، زیر یه هیتر که گرم شن ..... بالا سرش که رسیدم دیدم ماشالله چقد زبله واسه خودش چشاش رو تا ته باز کرده و داره انگشتش رو مک می زنه و آواز می خونه .... نه انگار که الان کلی مامانی ش رو زجر داده تا قدم رنجه کرده این دنیا و الان قاعدتاً باید خسته و خواب آلود باشه ..... یه کم که وایسادم خانوم پرستار گفت : می تونی بری لباساش رو بیاری تنش کنی.... الهـــــــــــــــــــی منو می گی ؛ اینقده ذووووووووووق کرده بودم که نگـــــــــــــــــــو .... بدو بدو رفتم ساک وسایلش رو از سالن آوردم و اومدم با ترس و لرز و ذوق و شوق فراوان و درحالی که هی قربون صدقه ش می رفتم لباساشو تنش کردم اینقده لطیف و فینگیلی بود که می ترسیدم دست بهش بزنم از طرفی هم اینقد ذوق داشتم که از خودم دراومده بودم ..... خلاصه که با کلی ناز و ..... لباسای نازنینمو تنش کردم و کلی فیلم و عکس و.....اونم واسه خودش مشغول دید زدن اطراف و گوش دادن به ناز و نوازشای من بود و تا ساکت می شدم می زد زیر گریه..... خلاصه که مامانا رو هم آوردن بخش و من رفتم پیش آبجی خانومی ، بوسیدمش و بهش تبریک گفتم بعد دیدم مامانی به همراه خواهر زاده م هم سر رسیدن ..... من فقط موندم این خواهر زاده م رو چجوری رد کرده بودن آورده بودنش .... البته چون ماشالله قدش بلنده ، بزرگتر به نظر می رسه.....خلاصه که تا مامانی به آبجی خانومی تبریک بگه و بهش برسه سریع رفتم و با اجازه خانوم پرستار نی نی رو بخل کردم آوردم پیش مامانش....بعد از برداشتن کامش با آب فرات و تربت ، اولین شیرش رو خورد و مامانم لباساش رو کم کرد .... آخه می دونین وقتی زیر اون چراغ هیتر بود احساس می کردم بچه سردشه و لباس زیاد تنش کرده بودم ، شایدم اصلا حواسم نبود بس که ذوق داشتم .... خلاصه تا ساعت 1 شب بیمارستان بودیم و بعد دیگه مامان خانومی موند پیش آبجی و من به اتفاق داداش و دامادمون و خواهر زاده های مشتاق دیده آبجی کوشولو برگشتیم خونه و تا نصفه شب داشتیم عکسا و فیلما رو می دیدیم و واسه خودمون ذوق می کردیم ..... دیگه تا یه دوش بگیرم و بخوابم ساعت 3 شد و صبح هم از لطف نی نی ناناسم خواب موندم و نیم ساعتی تاخیر داشتم.....

اینم از نی نی گولوی ما و داستان تولدش.... یادم رفت بگم که بهار عزیزم مدام برای آبجی خانومی دعا می کرد و همش جویای حال بود ، خب هرچی باشه درد آشنای این چن روز همند دیگه....

و در آخر خدایا هزار هزار مرتبه شکرت به خاطر همه نعمتهات .... هزار هزار مرتبه شکرت به خاطر نعمتی که به خانواده مون دادی .... خودت سالم و صالح بدارش و به همه اونایی که دوس دارن همچین نعمتی داشته باشن عطا کن.... آمین

فرشته ای دیگر....

امروز ظهر متوجه شدم که نی نی دوست عزیزم بهار ساعت 11 دنیا اومده و شکر خدا مادر و بچه هر دو صحیح و سلامت هستن..... ینی اینجور شد که اس دادم بهار ، دیدم نرسید . از اونجایی که پا به ماه بود و همین امروز فردا منتتظر کوشولوش ، گفتم نکنه بعــــــــــــــله که گوشی خاموشه و ..... و بعـــــــــــــله درست حدس زده بودم ..... اما زنگ که زدم دیدم گوشی روشنه و در همون لحظه هم گوشی پیغام تحویل  اس ام اس بهار رو داد. خانومی خودشم جواب داد و گفت الان بیمارستانه و وانیا خانوم هم اومده پیشش . کلی خوشحال شدم براش خیلی زیاد..... ان شاالله مث معنی قشنگ اسمش هدیه باشکوه از طرف خداوند باشه واسه پدر مادر مهربونش.

مماخ سوخته شدم ....

امروز اولین جمعه بعد از چندین ماه تلاش مستمر بود که کاری نداشتم ، حتی رسیدگی به بهداشت و جمعه روز نظافت و ..... در نتیجه در راستای درخواست مامان خانومی که چن وقت بود می خواست واسه انجام کاری بره امامزاده و سرچشمه های اطرافش با خواهری و داداش و..... رفتیم . این امامزاده یه منطقه سرسبز و پرآب و باصفا وسط یه بیابونه که کلی بهت مزه میده میری .... خلاصه که هم به کار مامان رسیدیم و هم کلی آب بازی کردیم باهمدیگه. بعدشم که ناهار و چای و استراحت ..... با اینکه خیلی زود به زود ضد آفتابم رو تمدید می کردم و تجهیزات کامل بودم ولی چون مشغول بازی و کار همزمان بودیم  اساسی مماخ سوخته شدم ..... حالا فردا رو باید با مماخی سوخته تشریف فرما شیم اداره .... هر کی هم که از راه برسه میگه ااااا خانوم .... به سلامتی مسافرت تشریف برده بودین؟ خوش گذشت؟ سوغاتی؟..... حالا باز شکر خدا یه مقدار روحیه م عوض شد خدایی  به مماخ سوخته گی ش می ارزید ، اونم واسه من که صد سال یه بار اینجوری لحظه ای از مشغله رها میشم.

طوفان

ما آدما گاهی اوقات چقدر سخت جون میشیم ؛ می گذرونیم لحظاتی رو که در باورمون نمی گنجه تموم شدن شون ....لحظاتی که انگار طوفان سیاه و تاریکی با تمام قدرت داره بهت فشار میاره و تو مث گرفتار طوفان فقط چشاتو بستی و دلت رو گرم کردی و با امید و ناامیدی داری تلاش می کنی و جلو می ری حتی به سختی؛ لحظاتی که انقدر سخته که باورت نمیشه تمومی داشته باشه و روزگار سپیدی هم بیاد.... زمانهایی که دلت می خواد از حرکت بایستی و بمونی.... باورت نمیشه این شلاق سرد و سوزناک طوفانی که اومده تا تو رو متوقف کنه ، تموم شه..... لحظاتی که درست مث یخ زده اسیر بوران خوابت میاد و چقد شیرینه ایستادن و مُردن.... اما فکر می کنی به اینکه شیرین تر از خواب الان ، تموم شدن این طوفان و آرامش بعد اونه... همش میگی خدایا ینی تموم میشه؟ ینی منم می تونم ببینم اون روزای آرامش رو .... فرو کش کردن این طوفان سرد و تاریک رو....

ینی منم می تونم...؟!؟

خب اینم از این....

دیروز آخرین جلسه این کلاس فک استنی م تو دانشگاه بود. ینی هاااااااااا رسما دهنم آسفالت شد آخرشم اصلاً به دلم ننشست. همش حس می کنم کم بود و جالب نشد. با اینکه من نهایت تلاشم رو کردم ولی بازم همش میگم خدایا کاش می شد بهتر برگزار شه .... دیگه نمی دونم دیگه.... پنج شنبه هم امتحان عملی شون رو گذاشتم از بیست نمره اس... دونفر از بچه ها بجز چن جلسه کلا کلاس نیومدن.... دلم نمیاد بندازمشون ، همش دارم فک می کنم چه راهکاری بذارم براشون ، به خودشون که گفتم امتحان شما  رو متفاوت از بقیه می گیرم چون از سطح یادگیری تون هیچ اطلاعی ندارم .... باید بیشتر تلاش می کردید. نمره تون هم طبیعتاً بایستی از یه سطحی محاسبه شه... اینجوری که می گفتن اکثراً طفلی ها ترم آخری ند و خیلی هاشون لنگ همین یه درس.... دیشب با خواهرم رای زنی در مورد نحوه برگزاری امتحان و نمره و .... رو داشتم می خوام یه جور بشه که حق شون پایمال نشه مخصوصاً اونایی که با اشتیاق می اومدن و خودشون علاقمند به یادگیری بودن!

بگذریم.... الان انقده خسته م که حس تکون خوردنم ندارم ، یه عالمه هم خرید دارم که باید انجام بدم ینی دیگه هرچی لباس خونه و مخصوصاً بیرون داشتم کهنه و غیر قابل استفاده شده دیگه خودمم خجالت می کشم ولی بازار هم که قربونش برم بجز انگشت شمار همه آت و آشغال فروشی شده ، چه مدل و چه جنس.... قیمت هم که خدات تومن....موندم چه کنم.... ا اونورم این نامزدهای خوکشل قصد برگزاری مراسمات در همین نزدیکیها رو دارن پس طبیعتاً قراره ما بیچاره خرید بازار لباس مجلسی و بیرونی و کادو و .... شیم. حالا باز خوبه خورده به خریدای لباس بیرونی من از اون بابت دیگه لااقل خیالم راحت میشه که دوبار خرید ندارم ولی این لباس مجلسی خریدنااااااااا خودش یه پروسه پدردرآوره اونم اینجا تو این گرما و اتاق پرو های تنگ و خفه و مدلای مزخرف ....

 از طرفی هم هنوز آتشفشان آبجی خانوم در خصوص این شغل شریف عصرگاهی مون که اون هم تا الانش کاملاً بی مزد و منت می باشد ؛ فوران نکرده که دامن من و دوست جونی رو بگیره که عن قریبه که بُکُشَتِمون ..... مدت مدیدی ست به سر خودش رها شده تا کی با توپ و تشر های آبجی بریم دنبالش.....

دلم مرخصی می خواد مرخصی از دنیا یه چیز با حال که خالی م کنه .... واقعاً من باشم و آق خدا و دیگه هیچی ....حس خوش سبکی....

خدا رو شکر فعلاً خوبم .... فقط قدری خسته م و گهگاه که رخدادی حادث میشه قاط می زنم .... تابعد

ممنون دوست خوبم...

دیروزیه اذان مغرب رو که دادن ؛ پا شدم  شروع کردم نماز خوندن ، سر نماز که بودم  گوشی م زنگ خورد بعد نماز دیدم دوست صمیمی دوره لیسانس م که با هم رفیق گرمابه و گلستان بودیم ، دوستی که باهم واسه کنکور ارشد آماده شدیم و همزمان قبول شدیم ولی از وقتی که اون ازدواج کرد و مشغول زندگی ، دیگه به ندرت ازش خبری میشه ؛ دقیقاً مواقعی که کارت داره ..... منم توقعی ازش ندارم یعنی راستشو بخوایین تو این دور و زمونه نمیشه از کسی توقعات این چنینی داشت..... دو سه باری هم وقتی من متوجه گوشیم نبودم زنگ زده بود و از شما چه پنهون چون همیشه هر وقت کارم داره بهم زنگ می زنه گفتم ولش کن حالا خودش زنگ می زنه دوباره .....آخر سری حرصم دراومد اس دادم "بترکی .... که هروقت من دو ثانیه حواسم از گوشی پرت میشه زنگ می زنی....." تا امروز دم غروب که زنگ زد جواب دادم با عجله گفت "..... جان روبروی ضریح حضرت امام رضا(ع) هستم زیارت آخرمه ، دارن واسه نماز خالی می کنن زیاد فرصت نیست گوشی رو می گیرم به سمت ضریح هرچی دلته بگو به حضرت" یه لحظه موندم .... زمزمه زائران حضرت و حال و هوای حرم آقا از اونور خط ، دلم رو لرزوند. گفتم السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) یا غریب الغرباء ، بخواه که بیام پابوست......این چن لحظه انگار که رفتم مشهد و اومدم.....چیزی که آرزومه ..... خواسته م رو هم خواستم ازش ، تو اون چند لحظه هرکی هم یادم اومد دعا کردم..... دیگه آقاست و کرمش..... 

میگن دوست خوب نعمته .... هرچقد هم وقتش ضیق باشه و کمتر یادت کنه مواقعی که باید ؛ یادته ..... ممنون دوست خوبم . 

گفتم بیام بنویسم تا هم قدردانی از دوستای خوبم کرده باشم و هم حس خوبی که بهم دست داده رو بهشون منتقل کنم تا اونا هم باهام شریک شن .... دوست داشتنی هستید برام

خدایا شکر....

چقد امروز برای همکارم خوشحال شدم .... همسرش بعد از 50 روز کما ، به هوش اومد. تازه عروس و دامادند طفلی ها.... همش دلم شورش رو می زد و به هرکی می رسیدم می گفتم تو رو خدا دعا کنید شوهرش چشم به دنیا باز کنه .... وقتی بهم گفت شوهرش برگشته احساس کردم طوفانی که همه دور و بر رو تیره و تار کرده بود براش و به نظر نمی اومد بتونه به سلامت ازش بیرون بیاد به خواست خدا فرونشسته و همه چی آروم شده یه لحظه بغض کردم ، بعد که از ذوق دراومدم تازه رفتم کلی بوسش کردم و باهم خوشحالی کردیم.....هفته پیش بود که تو کما ایست قلبی کرده بود و با تلاش کادر پزشکی برش گردونده بودن..... طفل معصوم چقد این مدت هزینه کرد و چقد اذیت شد..... بنده خدا شوهرش با دوستش از مأموریت کاری برمیگشتن که تصادف می کنن ، راننده جابجا فوت می کنه و این طفلکی هم می ره کما .... اینجا پذیرشش نکرده بودن ، برده بودش تهران بیمارستان خصوصی ، شکر خدا که به زندگی برگشت ....
 می گن شب تموم میشه روسیاهی ش واسه ذغال می مونه هااااااا ..... محل کار همسرش با وجود صدور حکم مأموریت و .... حاضر به هیچ همکاری ، کمک یا پرداخت غرامتی نشدن......بازم شکر خدا که چشم به دنیا باز کرد. ان شالله هر چه زودتر سلامتی ش رو بطور کامل بدست بیاره ..... هزینه ها جبران میشه اما آدما می مونن و ذات شون..... و صد البته این حقیه که قابل پیگیری و بازگشته نمی تونن به این سادگی از گردن خودشون رفع کنن.
ان شالله که همه طوفانها و شبهای سیاه به خواست خودش به آرامش و روز روشن ختم شه به همین زودی .... آمین

توت چینی.....

جاتون خالی بس که از صبح غر زدم که من دلم میخواد سفر برم و .... خدا یه حالی داد و به دلمون کار کرد. ظهر وقتی رسیدم خونه دیدم خان داداش در اقدامی دقّه 90ی برنامه یه سفر توت چینی تو حاشیه شهر رو گذاشته هماهنگی هاش رو هم کرده.... جاتون خالی زدیم رفتیم 15 کیلومتری بیرون شهر و حسابی از خجالت شکممون در اومدیم.... سرشب هم دایی جان به همراه خانواده تشریف آوردن شب نشینی ...... الانم با دست و بال رنگی و تنی خسته در خدمتتونیم فقط چشا با التماس چوب کبریت بازن ....  

شبتون خوش