نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

پسرم

16 آذر 93  

فهمیدم فسقولکم یه گل پسر ناز تپلی و مامانیه .....چیزی که همیشه دوس داشتم .... 

گاهی هنوزم باورم نمیشه که کمتر از یکسال گذشته چقدر خسته و پریشون بودم و واقعا سیاه ترین لحظه شب یه لحظه قبل از طلوع سپیده س.... واقعااااا خدا همیشه باهاته و همراهی ت می کنه. کافیه ایمان داشته باشی به حکمتش.... 

این روزا با گل پسرم صحبت می کنم و سرگرم شیطنتهاشم... شیطنتهایی که گاه به قیمت چند روز متوالی افتادن مامانی ش تو رختخواب تموم میشه.... 

بچه ها یادتونه اسمهای دختر پسری فانتزیمو؟ اسمایی که می گفتم رو بچه هام می گذارم؟ الان همه شون از چشمم افتادن. گفتم بگم که شماهام مث من تعصب یه اسم خاص رو نداشته باشین چون وقتی یه یه اسم قشنگتر بر بخورین یادتون میره ..... 

دعا می کنم واسه عاقبت بخیری و خوشبختی همه اونایی که صادقانه دنبال اینن که سرو سامونی به زندگی و ازدواجشون بدن ، اونایی که گره کوری به زندگی دارن و منتظر لطف خدان و اونایی که منتظرن تا یه فرشته کوچولو خوشبختی شون رو تکمیل کنه و .... میگن دعای مامانا به لطف معصومیت فرشته هاشون مقبوله..... ان شالله

سلام دوستان

بعد از یه غیبت کبری برگشتم.هر چی باشه اینجام یه جورایی خونه زندگی مه.

این مدت اصلا حال و احوال نداشتم.دور از جونتون این فسقل قصد جون مامانشو کرده....یه روز دل درد یه روز کمر درد یه روز تهوع یه روز قل قل و رفلاکس....خلاصه که اصلا و ابدا حال و اوضاع مناسبی نداشته و نداریمممم فعلاااا...ولی با همه اینا خوشحال و راضی م و شکر گزار خدای خوب و مهربونم....

جونم براتون بگه این مدته تنها کارای مفیدم که نتیجه دار شده واسم امتحان جامع بود که دیروز بالاخره طی شد و گذشت....اولین امتحانی بود که تریپ دراز کش می دادم....

 باز دست اساتید و پرسنل دانشگاه درد نکنه اگه همکاری نمی کردن نمی شد امتحانمو بدم و همه زحمتام به باد می رفت....حیف نشد یه عکس از خودم تو اون موقعیت خنده دار بگیرم....

این مدته که نبودم واقعا سخت گذشت بهم.... هر روز مشکل دار و هر روز نالان و مواجه با حس های عجیب غریب جلل الخالقییییی.... ولی میگم شکر خدا همینم لذت خاص خودشو داره.فکرشو بکنید انقد یه ور و دراز کش تو تخت درس خوندم حس می کنم یه دست و یه پام لمس شده و حس نداره....

یه نگاه به تیتر پستای قبلی انداختم می گم قربون خدا برم چقد تغییر ....از فضای کار و اذیت و حسادت رسیدم به کجااااا.... راستی کارمم تقریبا دیگه هیچی شد انقد زهلم گدمیش شدم ازشون حتی دستم نمی ره بخام برم باهاشون تسویه کنم.... تا اونجا منزجرم ازشون که بگم سه ماه اول زندگی مون رو هر وقت چشامو می بستم و خواب می رفتم کابوس همکارای بیشعور سابق رو می دیدم....

چن وقت پیش لابلای یکی از کتابام برگه ای رو پیدا کردم که به حالت درد دل و خطاب به استاد عزیزم نوشته بودم واسه اینکه یه کم سبک شم.... هیییی روزگار....خدا جون کی باورش رو می کرد....تو که انقد راحت بود برات تغییر زندگی و شرایط سخت و فرسایشی زندگی من,چرا انقد طولش دادی؟چقدر من سختی کشیدم.... می دونم که می بایست اون سختی ها رو تحمل می کردم تا زمانش برسه می دونم که تو انقد مهربون بودی و هستی که تو هیچکدوم از اون لحظات سخت و تاریک تنهام نذاشتی و نمی ذاری همیشه وجودت و پشتیبانی ت رو حس می کردم و می کنم....ممنونتم خدا جون. کوله باری از تجربه و افزایش ظرفیت و صبر و تحمل ره آورد همون امتحاناتت بود.چیزی که الان لازمه داشتن این زندگی خوبه. باید اون روزها طی می شد که این روزها معنا و مفهوم پیدا کنه..... 

دیگه زیادی هیییی ننه ... روزگاااارررر شدمم ببشقید...

دیگه فعلا برم که زرم زیاد و زیادتم پر زر باااااددد... خونه زندگی ولوئه .... برم که تا کمر اقتضا می کنه یه ناهار سر هم کنم. شوی گرام در راه است و خانه نامرتب و خود نالاااان از درد کمر در حال قاچ شدن.... بذار لااقل طفلک  یه روز خیالش از خونه و رسیدگی به زن و فرزند جمع باشه.... البته بماند که من همسر بسیار بسیار گل و ماهی استم هاااا اوشون هم قدرمان را می دانند.اصولا قاعده درست یه زندگی خوب و منطقی همینه....خوب باش و خوبی کن.

برم دیگه یه خداحافظی م دو ساعت طول کشید. فعلا ....