نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

باز هم فرشته ای دیگر....

دیروز 1391/3/17 نی نی کوشولوی آبجی خانومی که همین روزا منتظر اومدنش بودیم بالاخره از دنیای تنگ و کوچولوی خودش دل کند و اومد پیش مون....نازنین زینب خاله اینقده ناناسه که حد نداره ...

حیف که الان عکساش دم دستم نیست وگرنه خیلی دوس دارم ببینیدش ناناس گلم رو....

بهــــــــــــــــــــله دیروز که از سرکار برگشتم خونه حدودای ساعت 3.30 بود داشتم آماده می شدم برم خونه آبجی خانومی و سر بهش بزنم که دخملش زنگ زد که خالــــــــــــــــه ؛ مامانم حالش بد شد بابایی بردش بیمارستان.... منم سریع تا مامانم به خودش بجنبه با داداشی حاضر شدیم و رفتیم خونه شون ، وسایلی که به ذهنمون می رسید لازم میشه رو برداشتیم و راهی بیمارستان شدیم. بعد از انجام کارهای بستری و .... تا ساعت 9.30 شب در انتظار فرشته کوچولو راهرو بیمارستان رو بالا و پایین می رفتم تا بالاخره ساعت 9.30 خانوم پرستار که نگرانی منو خونده بود با خوشحالی اومد گفت که خانوم....مژده بده نی نی تون دنیا اومد ؛ هر دو صحیح و سلامتن.... من از خوشحالی و ذوق نمی دونستم چیکار باید بکنم.... کلی ذوقیده بودم .... به خانوم پرستار مژدگونی تپلی دادم و به همه زنگ زدم و مشتلقونه که ؛ خانومی دنیا اومد .... دارم می رم بالا تو بخش پیش نی نی گولوم ، دلتون بسوخه و .... خلاصه که رفتم بالا ، بخش نوزادان. واااااااااااااای جاتون خالی نی نی رو که آوردن من دیگه داشتم واسه خودم بال بال می زدم ..... خانوم پرستار هم داشت کارای وزن و ... رو واسش انجام می داد که من دیگه طاقت نیاوردم و رفتم داخل .... گذاشته بودنش داخل این تخت متحرکای کوشولو لای پتو نوزادی و ملحفه ، زیر یه هیتر که گرم شن ..... بالا سرش که رسیدم دیدم ماشالله چقد زبله واسه خودش چشاش رو تا ته باز کرده و داره انگشتش رو مک می زنه و آواز می خونه .... نه انگار که الان کلی مامانی ش رو زجر داده تا قدم رنجه کرده این دنیا و الان قاعدتاً باید خسته و خواب آلود باشه ..... یه کم که وایسادم خانوم پرستار گفت : می تونی بری لباساش رو بیاری تنش کنی.... الهـــــــــــــــــــی منو می گی ؛ اینقده ذووووووووووق کرده بودم که نگـــــــــــــــــــو .... بدو بدو رفتم ساک وسایلش رو از سالن آوردم و اومدم با ترس و لرز و ذوق و شوق فراوان و درحالی که هی قربون صدقه ش می رفتم لباساشو تنش کردم اینقده لطیف و فینگیلی بود که می ترسیدم دست بهش بزنم از طرفی هم اینقد ذوق داشتم که از خودم دراومده بودم ..... خلاصه که با کلی ناز و ..... لباسای نازنینمو تنش کردم و کلی فیلم و عکس و.....اونم واسه خودش مشغول دید زدن اطراف و گوش دادن به ناز و نوازشای من بود و تا ساکت می شدم می زد زیر گریه..... خلاصه که مامانا رو هم آوردن بخش و من رفتم پیش آبجی خانومی ، بوسیدمش و بهش تبریک گفتم بعد دیدم مامانی به همراه خواهر زاده م هم سر رسیدن ..... من فقط موندم این خواهر زاده م رو چجوری رد کرده بودن آورده بودنش .... البته چون ماشالله قدش بلنده ، بزرگتر به نظر می رسه.....خلاصه که تا مامانی به آبجی خانومی تبریک بگه و بهش برسه سریع رفتم و با اجازه خانوم پرستار نی نی رو بخل کردم آوردم پیش مامانش....بعد از برداشتن کامش با آب فرات و تربت ، اولین شیرش رو خورد و مامانم لباساش رو کم کرد .... آخه می دونین وقتی زیر اون چراغ هیتر بود احساس می کردم بچه سردشه و لباس زیاد تنش کرده بودم ، شایدم اصلا حواسم نبود بس که ذوق داشتم .... خلاصه تا ساعت 1 شب بیمارستان بودیم و بعد دیگه مامان خانومی موند پیش آبجی و من به اتفاق داداش و دامادمون و خواهر زاده های مشتاق دیده آبجی کوشولو برگشتیم خونه و تا نصفه شب داشتیم عکسا و فیلما رو می دیدیم و واسه خودمون ذوق می کردیم ..... دیگه تا یه دوش بگیرم و بخوابم ساعت 3 شد و صبح هم از لطف نی نی ناناسم خواب موندم و نیم ساعتی تاخیر داشتم.....

اینم از نی نی گولوی ما و داستان تولدش.... یادم رفت بگم که بهار عزیزم مدام برای آبجی خانومی دعا می کرد و همش جویای حال بود ، خب هرچی باشه درد آشنای این چن روز همند دیگه....

و در آخر خدایا هزار هزار مرتبه شکرت به خاطر همه نعمتهات .... هزار هزار مرتبه شکرت به خاطر نعمتی که به خانواده مون دادی .... خودت سالم و صالح بدارش و به همه اونایی که دوس دارن همچین نعمتی داشته باشن عطا کن.... آمین

نظرات 9 + ارسال نظر
بانو پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:31 http://heartplays.persianblog.ir/

تبریک می گم خاله خانوم...

ممنون عزیزم ان شاله واسه نی نی ناز ناز شما.....

مانیا (مالزی نشین) پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:48 http://mn64.persianblog.ir

مباااااااااااااااااااااارکه خاله جان

ممنون خانومـــــــــــــــــــــــــی

سارا پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:56 http://ma3nafaronesfi.blogfa.com/

اخی ناززززززززززی قدم نو رسیده مبارک
اگه تونستی عکسش رو بزار

چشم خانومی حتماً

سارای جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:27

به سلامتی

ملیحه (خانم پرستار) جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 17:14 http://bbm.parsiblog.com

مجددا مبارکه...

ممنون عزیزم

زهره شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 http://golesorkh.parsiblog.com

قدم نو رسیده مبارکه خالههههههههههههههههههه

ممنون زهره جونم

نیلوفر شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:31 http://nilo0ofar.mihanblog.com

به به مبارک باشه خاله جون

ممنون خانومی ان شالله برای شما هر موقع که دوس داشتین

مانیا (مالزی نشین) شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 http://mn64.persianblog.ir

بهار یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:24

سلام عزیزم خوبی ؟ خیلی خیلی خوشحالمدکه نی نی شما هم سالم و سلامت به دنیا اومد و مشکلی وجود نداشت . انشالا که همیشه سالم و صالح بمونه و با ناز پدر و مادر بزرگ بشه . از طرف من به خواهرت خیلی سلام برسون و تبریک بگو و زینب جان رو هم ببوس .......

سلام رفیق چطوری؟ ممنون از لطفت منم برای تو و وانیا خانوم خوشحالم ان شالله از پاقدمش و به لطف این هدیه باشکوه همه مسائل جاری هم که درگیرش بودی حل و فصل میشه و راحت میشین

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد