نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

گره ازدباج....

دم اذون مغربه و من همچنان دارم با این ArcGis9.3 ور می رم .... دیدم داره اذان می ده گفتم پاشم نمازمو بخونم و بیام دوباره بشینم پاش... در همین حین دوست دوره دانشگاهم اس ام اس داد که " سلام گلم لطفاً بین دو نمازت واسه رفع گره ازدواجم دعا کن. " طفلی ازدواجش داستانی شده .... با خودم گفتم آخه خدایا کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی.... ولی خب .... منم بهش اس دادم "چشم شمام منو فراموش نکن" و براش دعا کردم . امیدوارم گیرا باشه و نه فقط اون ، مشکل همه رفع شه ، مخصوصاً تو این زمینه. ان شالله همه خوشبخت و عاقبت بخیر شن.... 

یعنی خدا با این عظمت و مهربونیش رد می کنه خواسته بنده هاشو ؟؟ اونم خواسته های منطقی و سفارشی تاکیدی خودش ..... آره خدایا؟؟؟ 

* دو سه روزه حوصله هیچ کاری رو ندارم با اینکه کلی کار دارم اونم از نوع عجله ای ، به زور و سر نیزه خودمو تکون می دم و لِک لِک می کنم.... نمی دونم چمه! خدا شفام بده ....

این روزهای من ....

حرف خاصی نیست جز کار و اینکه در چه مرحله ای از هر فعالیت کاری هستم..... یه جاهایی گله گی از بی معرفتی و یه جاهایی هم بیخیالی که سعی داریم ته همه رخدادها رو به همین بیخیالی مبارک برسونیم.... 

 حضرت علی (‌ع) تو نهج البلاغه می فرمایند وقتی سختی و دور از جون مصیبتی بهتون می رسه که تحملش براتون سخته یا مثل بزرگواران صبوری کنید ( صبر جمیل ٬ بدون نق و نوق )‌و یا مثل ابله هان (‌منظور به رو نیاوردن مساله و ...) فراموشش کنید ٬ نه انگار که شما این مساله رو دارید و از اونجایی که مدتهاست صبر جمیل مون ته کشیده روش دوم رو برگزیدیم تا خودش کی مصلحت بدونه و سختی رو ازمون برداره...... 

از دانشگاه بگم براتون که دو جلسه دیگه دارم که این کلاس رو به اتمام برسونم و امتحان پایان ترم و..... ولی خدا وکیلی برای من که اولین تجربه تدریسمه تجربه سختی بود و دهانی ازمان آسفالت شده که اون سرش ناپیدا..... کارهای اداره که خب همکارا لطف مضاعف دارن و همچنان آزارهای رنگ و وارنگه که می رسه ٬‌ دیگه توکل بر خدا ..... دعا کنید یه موضوع کاری دارم اونجوری که مصلحته و خودمم دوست می دارم جفت و جور شه بلکم خلاص شم..... 

این چن وقته همش دارم کارامو پیگیری می کنم که  تهشون درآد و تسویه شه ٬‌ قرض و بدهی هم که قربونش برم نمی دونم چرا هی افزون تر از پیش میشه .... یعنی هاااااااااا این غول بی شاخ و دم کم مونده قورتم بده .... همش این دفترچه قسط هامو بالا پایین می کنم یکی شون که تموم میشه یا نزدیکه تهشه کلی ذوق مرگ میشم واسه خودم.... خب میگن هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد دیگه ..... چه میشه کرد. 

دیگه اینکه شکر خدا ، هزار الحمد الله سلامتی برقراره .....می ریم و میاییم و می گذرونیم این روزهامون رو ..... 

یه پسر دائی دارم که خودش رو هم از زمان فارغ التحصیلی ش سالی یه بار می بینیم! از اول عمرم تابحال یادم نمیاد خوابش رو دیده باشم این چند هفته ،قشنگ هفته ای یکی دوبار تشریف شون رو  میارن خواب بنده و فکرم رو حسابی مشوش فرمودن که یعنی چی؟ این چی می خواد از جون من؟ مطمئنم یه چیزی هست ولی چیه خدا میدونه!! رومم نمیشه به خانواده ش بگم می دونید که این جور مواقع خلق الله اعظم فکرا و تعابیری هرچی دلشون بخوادی می کنن تهش حرص خوردن می مونه واست..... 

جاتون خالی پریروز با مامان رفتیم فروشگاه . در راستای خریدهای سالیانه مامان اندر حمل چند قدمی وسایل خریداری شده تا پای پارکینگ پوستی ازم کنده شد که از ساعت 7 عصر تا 7 صبح فرداش آنچنان خسته خوابیدم که هرچی صدام زده بودن پاشو برو جات بخواب دهن کجی به اصحاب کهف داشتم. کلاً هیچی متوجه نشدم .صبح هم اگه داداشی با لنگه کفش بیدارم نمی کرد اداره هم شدیداً دیر می شد.... یعنی دقیقاً مث اینکه مرده بوده باشم..... 

چن وقته یه حس های بد از فشارهای جانبی بهم دست می ده که می ترسوندم. دعام کنید دوستان..... دعا کنید اندک دارایی های داشته م رو بابت ناشکری های ناخواسته و از سر خستگی از دست ندم  

اگه بهتون سر نمی زنم به بزرگواری خودتون و شلوغی سرم ببخشید سخت مشغول جفت و جوراسیون کارامم بلکم یه سری شون به روال بیفتن یه مدت راحت شم هرچند به قول همکارم اگه عمر نوح هم از خدا بگیری کفاف انجام کارای دنیا رو نمی ده ولی بازم به مهربونی خودتون ببخشیدم

عرضی نیست...

زیاده عرضی نیست جز دلگیری مون از دنیا....

روزت مبارک

عشق یعنی مادر

صبر یعنی یک زن

مهر یعنی دختر

نور یعنی خواهر

هرچه هستی .....

عشق یا صبر ، مهر یا نور ...

روزت مبارک

کوچولوی غرغرو.....

داشتم با عجله از جلو بازار رد می شدم .... تیکه جلو امام زاده ناصر معمولاً شلوغ و پرترافیکه ، جوری که اگه عجله داشته باشی کلافه میشی بس که آدما آروم آروم و توهم دیگه راه می رن.... دوتا خانوم درحالیکه یه پسربچه تقریباً 4-5 ساله همراهشون بود داشتن تو همین شلوغی راه می رفتن .... پسر کوچولو یه لباس گنگستری با یه کلاه بانمک سرش بود و داشت پا به پای اونا که ظاهراً مادر و مادر بزرگش بودن غرغر کنان می رفت... یه آقای تقریباً جوون هم پشت سرشون در حال حرکت بود... یه لحظه دیدم که آقاهه که انگار داشت مسیرش از این خانوما و پسر کوچولو جدا می شد خم شد و به پسر بچه نزدیک شد ، بعد هم راهش رو جدا کرد و رفت.... پسر کوچولو هق هقی کرد و با همون حالت غرغر بیش از پیشش چیزی به مامانش گفت.... مادربزرگش پرسید: چی میگه این پسر دوبــــــــــــــــاره؟ مامانش با خنده گفت : هیچی بابا میگه اون آقاهه من نیشگون گرفت..... بهانه اس دیگه غر می زنه! من که اینو شنیدم در حالیکه داشتم ازشون پیشی می گرفتم به مامان پسر کوچولو گفتم ؛ طفلک بچه راس می گه آقاهه خم شد لپش رو کشید و رفت.... مامانه که یه لحظه هنگ کرده بود از من پرسید : وااااااا چــــــــــــــــــــرااااااا؟؟ گفتم خب معلومه دیگه پسرت با این لباسا  خواستنیه اخمم که کرده نمکی تر شده .....

حالا حرف بچه رو باور نکنین!!!

فصل امتحانات....

سلام دوستان عزیز....

بابت کمرنگ شدگی و محو بودنم از بلاگستان عذر می خوام .... در حال حاضر درگیر برگزاری انواع آزمون نیم ترم ، پایان ترم ، پیش آزمون ، آزمون اصلی و .... در حیطه کاری اخیرم هستم. راستشو بخوایین یه جورایی احساس عذاب وجدان و استرس هم دارم چون تجربه اولمه یه موقع خدای نکرده کم شاگردا نذاشته باشم..... دعام کنید بچه خوبی باشم ، حالیم باشه و عمل هم بکنم .....

حالشو ببرین...

 برین اینجا و به یاد اون موقع ها و ایضاٌ همین اموقع ها لذت ببرین .... خب اینم مدل امروزیشه دیگه !!! به همـــــــــــــــــــــون خوشمزگی....

 

http://gorganet1.persiangig.com/flash/P.swf

بالاخره اتوبان رو شدم ...

پنج شنبه گذشته بالاخره تونستم جرات به خرج بدم و برم اتوبان .... وقتی از سرکار برگشتم خونه دیدم مامان اینا با خانواده خاله و .... رفتن یکی از روستاهای اطراف که معمولاً می ریم. نامردا منو جا گذاشته بودند.... منم وقتی دیدم ماشین هست و سوئیچ تو خونه اس یه یاعلی گفتم و با خوندن چن تا آیت الکرسی راه افتادم .... اول آبجی خانومی رو که کلاس داشت رسوندم دانشگاه و از اونجا تشریف فرما شدم روستا... همیشه فک می کردم مسیر فرعی از جاده اصلی به روستا خیلی طولانی نیست فوق فوقش یکی دو کیلومتر.... آقا هرچی من می رفتم انگاری جاده اش کِش می اومد تا خلاصه دم کوه رسیدم به روستای با صفای امام زاده یحیی.... وقتی خاندان محترم و مخصوصاً قشر معظم جوان و دختراااای فامیل  بنده رو یکه و تنها سوار بر اسب شرکت سایپا ملاحظه کردند کلی تشویقم فرموده و من بسی بسیار کیفور شدم و اعتماد بنفسم چپسید به سقف.....خلاصه اینکه دم غروب هم با استقبال شدید از پیشنهاد دخترونه شدن مسافرای ماشین همه دخترا رو تا اونجا که جا داشتیم سوار کردم و برگشتیم خونه. تو راه هم کلی شلوغ بازی و سوخوندن دل بقیه دخترا تو ماشینای دیگه و ....تا فرداش که قرار کاشان و قمصر و .... چیده شد و من جو گیریات هم قبول زحمت فرموده و رفتم جاتون خالی نذاشتم یه سبقت نگرفته بمونه و حسابی فاز داد ، هر چند که چن جا حسابی خدا بهمون رحم کرد و بنده شخصاً معترفم به اینکه خدای آیت الکرسی سالم نگه مون داشت وگرنه مای ناشی و جو گیری و ....خلاصه اینکه حسابی خوش گذشت ولیکن ازبس خسته شدم که هنوزم احساس خستگی دارم و فرصت یه دل سیر استراحت رو پیدا نکردم ..... برنامه های جمعه و تعطیلمم حسابی زدم بهم و این شد که الان در طول هفته حسابی دستم تو پوست گردوئه و به ترتیب رسیدن نوبت انجام کارایی که این تعطیلیه باید انجام می شدن عرق شرمندگی تحویل می دم و سرخ و سفید میشم ..... اما می ارزید به اینکه بالاخره ترس رو بذارم کنار و توانایی م رو اثبات کنم

به مناسبت هفته مشاغل....

جاتون خالی امروز از صبح حرص و جوش و بدیو بدیو داشتم .... کلاً از صبح که واسه نماز بیدار شدم کسل بودم و شب قبل رو خیلی بد خوابیده بودم ، همشم خوابهای بد بد می دیدم. بس که روز قشنگ ناکی بود وقتی داشتم از اداره میومدم بیرون ؛ سردرد داشتم و عَبَصانی بودم خفن..... اما همه اونا رو برنامه یک ساعت پیش که تو مدرسه خواهر زاده م یا به عبارتی مدرسه قدیمی خودم ، برقرار بود شست و از ذهنم برد ، جوری که الان پر از احساسات قشنگ و پروانه ای ام..... گفتم بیام و واستون بگم .... 

هفته پیش از مدرسه خواهر زاده م زنگ زده بودن که امروز رو به مناسبت هفته مشاغل برم اونجا و واسه بچه ها در مورد شغل خودم صحبت کنم. ظاهراً هم مدعوین از بین کسایی که روزگاری خودشون تو اون مدرسه تحصیل کرده بودن دعوت گرفته شده بودن. وقتی زنگ زدن اولش به خاطر ساعت جلسه شون قبول نکردم ولی وقتی یادم افتاد خودم ابتدایی م رو اون مدرسه بودم با کمال میل قبول کردم و اون ساعتم رو به هر شکلی بود واسه مدرسه شهید جواد برقعی که الان مدرسه راهنمایی شده خالی کردم. وقتی وارد مدرسه شدم با وجود اینکه مدرسه تو طرح نوسازی مدارس کامل نو شده بود و از این رو به اون رو ، بازم ، شکل کلی ش سرجا بود و لحظه لحظه دوران خوش کودکی رو برام یادآوری می کرد. کلاسهایی که چقدر با لذت پشت نیمکتهاش می نشستیم و به درسای معلم گوش می دادیم.... سالن مدرسه و درب ورودی اون که چقد به عنوان انتظامات دم درش وایمیستادم و قیف می اومدم واسه برقراری نظم بین بچه ها تو زنگای تفریح ..... سراشیبی تند جلو در بزرگه مدرسه که اون زمان به همین دلیل ازش برای تردد استفاده نمی شد و سرسره بازی بچه ها تو روزای برفی زمستون بود. یادش بخیر همیشه ناظمهامون اونجا وایمیستادن و تهدید که نَرین بالا سُر می خورین دست و بال تون می شکنه و .... کوچه مدرسه و اون بستنی فروشی ش که همیشه وقتی تعطیل می شدیم پول تو جیبی هامون رو می ذاشتیم رو هم ازش یه عالمه بستنی می خریدیم و شریکی می خوردیم..... یادش بخیر .  

چهره معصوم و پر شیطنت بچه ها که آروم نشسته بودن و به صحبت هام گوش می دادند ، خواهرزاده م و دوستاش که هی بهش سُقُلمه می زدن که خاله ت ..... سوالای جالب و عجیب شون.... چه مودب بودن و بزرگ تر از سن شون رفتار می کردن.... کلاً یه تصور دیگه ای ازشون داشتم . مث ماها نبودن ، سرشون تو حساب کتاب بود. خیلی هاشون می پرسیدن خانوم مهندس چقد درآمد دارین؟ کپک زدم تا تونستم بپیچونمشون. یکی شون بیخیال نشد یه رقمی همینجوری دادم بهش .... می گفت اِاِاااااااااا چقد کم ؟؟؟ خلاصه که این نیم ساعت صحبت و پرسش و پاسخ هاشون کلی روحیه گند صبح م رو عوض کرد..... از این بابتها و خیلی بابت های دیگه خوش بحال این معلمها و آموزگارهااااااا . به نظر من همین که تو دنیای این بچه هان و لذت می برن و دورند از بدیهای ما آدم بزرگا کلی خوب و لذت بخشه....  

خلاصه که امروز دقیقاً همونجایی که یه روزی خانوم معلم کلاس چهارمم آروم گوشمو پیچوند که بعد از بیست و نه نمیشه بیست و ده و بیست و یازده ..... امروز نشسته بودم و داشتم از شغل شریف مهندسی ..... صحبت می کردم واسه بچه ها. 

 

تشکرات ویژه ویژه : سارای جونم ممنونم ازت . خدا خیرت بده مادر.  جوونی رو بعد از مدتها به دنیای گودر متصل کردی انگار از افًل تو دنیای نت متولد شدم. ممنون از راهنماییت 

اخمخی دیگر .....

از اونجایی که هر چند وقت یه بار یه اخمخی باید پیدا شه که به نحوی هنرمندانه گند بزنه به روان من قنجیشک طفل معصوم و تا یه مدت طولانی تو موود ضد حال بفرستتم و از اونجایی که این نفر مهم نیست از کجا پیداش میشه و فقط بایستی خوب بلد باشه به روانت آفتابه بگیره یکی از این اربابان رجوع اداره که مرتیکه اصلاً کارش به من ربطی نداره و چند وقتی بود که بیخود چپ و راست با سوالات مزخرف و بی ربط پا پی من بود دیروز خیلی تمیز و پاکیزه انجام وظیفه کرد تو روح و روان بنده حقیر و حالمون حسابی گرفته شد ولی خب از آنجایی که شخص شخیص اینجانب دیگه گرگ بارون دیده ای شدم واسه خودم مجدد به طبل بیعاری کوفتیده و با خواهر زاده های گرام بدو بدو بازی کردیم تا اون انرژی منفیه اندکی تخلیه شه..... 

 مرتیکه بیعار خجالتم خوب چیزیه .... معلوم نیست در مورد آدم چی فکر می کنن. اگه بخوام جدی براتون بنویسم و بیخیالی طی نکنم اعصابم در حد یه خش عمیق و ترمیم نشو خط خطی شده و همون قصه غصه همیشه است ولی خب دیگه چیکارش کنم. فقط موندم اگه یه بار دیگه تو اداره مون پیداش شه که میشه ٬ خرخره اش رو بجوم ُ آبرو ریزی راه بندازم و داد و بیداد .... یا فقط  سگ محلی ای که بقیه متوجه نشن و خودش حساب کار دستش بیاد.... اونوخ میگن به این موجودات بلانسبت انسان ( البته بلانسبت بعضی ها که واقعاً انسان هستند و البته انگشت شمار ) فک کن.... واقعاً چجوری میشه بهشون فکر کرد و حتی به این امید بود که اینا می تونن آینده ت رو بسازن و جایگاه خوبی واسه تکیه زدنت باشند ٬ اینایی که با این رفتاراشون اون طفل معصومایی رو که سر زندگی شون هستند رو هم از زندگی ناامید و نسبت به اون بی اعتماد می کنن.... واسه چی فقط هوس.... مگه چقد ارزش داره؟؟؟؟  

بعضی روزا که خسته م از همه چی به خدا میگم خدایا پس کی فرشته نجات منو می رسونی؟ اما جدیداً که این چیزا رو می بینم با خودم میگم واسه چی باید به فکر ازدواج باشم ..... که یه زندان بان دائمی واسه خودم بگیرم اونم یه زندان بان خائن..... آدم از تنهایی بمیره بهتره تا با یه خائن بخواد زندگی کنه..... یعنی واقعاً اینقدر ژن انسانیت بین آقایون کم شده یا شانس من بلنده هرچی باید ببخشید عوضیه به پست من بدبخ می خوره؟؟؟ یعنی من حق زندگی و داشتن یه آینده نرمال و زندگی شاد در کنار خانواده م رو نخواهم داشت؟؟؟