نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی ....

چهارشنبه ای جاتون خالی روز پرکار و خوبی بود شب هم بعد یه جلسه کاری دعوت افطاری داشتیم . موقع برگشت با یکی از همکارا دیدم به به خیابونمون ظلماتیه که بیا و ببین . وارد کوچه که شدم دیدم اوه اوه همه خلایق ریختن بیرون از فرط گرما و قطعی برق و چشم چشمو نمی بینه . این شد که همونجا جلو خونه پارک کردم و کورمال کورمال رفتم داخل . دیدم مامان اینا تو نور سرشعله های گاز ، افطار کردن و نشستن به هَل هَل گرما .... مامان میگفت بلافاصله بعد اذان برق رفته و همینجوری معطل موندن که کی بیاد . این چن روزه هم مدام قطع وصلی داشتیم تو نگو کاشف به عمل اومده  ترانس برق و تقسیماتش از سرچهار راه مشکل دار شده و مأمورین محترم اداره برق گذاشتن واسه شب و بعد افطار که مردم خیلی سختشون نباشه دهن روزه .... خلاصه که ما ظرفا رو تو نور چراغ قوه ششتیم و اومدیم بگیریم بخوابیم . باورتون نمیشه هوا به حدی گرم بود که می پکیدی....

 حالا بماند که من کمبود خوابی با وجود همین شرایط بازم خوشحال بودم که چون تاریکیه. حداقل زودی می خوابم و صدای تلویزیون و .... مزاحمم نیست. علی الخصوص که واسه من خواب تو تاریکی مطلق یه چیز دیگه اس.... و باز هم بگذریم که این ملت در صحنه وظیفه خطیر خودشون می دونستن که تا بدرقه مأموران اداره برق تو کوچه برزن باشن و وِر وِر کنن و سر و صداشون مزاحم هیشکی نبود.....

 آقا من تازه با هوای فاجعه خونه کنار اومده بودم و چشام گرم شده بود که دیدم مامانی غر غر کنان اومده که رفتم آشپزخونه .... وَردارم سبد پیاز ریخت و کلی همه جا پخش شد و مجبوری تو تاریکی جمع شون کردم که نصفه شبی زیر پای کسی نره و ....

خب مامان باشه دستت درد نکنه من خواب بودم الان ....

یکی دو ساعت بعد دیدیم که بابایی از فرط گرما کم آورده و به دوش حمام واسه خنک شدن پناهنده شده و این وسط تو تاریکی کور مال کورمال تلق تلوقه که راه افتاده تو حموم ....

دو سه ساعت بعد دقیقا نصفه شب حدودای ساعت 2.5 هسمایه تشریف آورده " بیایین ماشین تون رو وردارین واسه ما مهمون رسیده می خواد ماشینش رو پارک کنه ..... " ای بمیره این مهمونتون که دو و نیم شب میاد مهمونی .... ای جیگرت وَل بزنه که این موقع مزاحم مردم میشی اخمخ خب اینهمه جا مگه آیه نازل شده دقیقا جلو در خونه خودت بذاری . بیار بذار در خونه ما خب ....

تازه با کلی غر غر و اعصاب خط خطی داشتم خواب می رفتم که داداشی از سر کار برگشته و مامان نگران به صحبت که چرا اینقد نگه تون داشتن و ....

و ساعاتی بعد با صدای گرم و مهربون داداشی که میگفت "بهار پاشو سحره هااااااااااا فردا اذیت میشی بی سحری بمونی هاااااا " فهمیدم که دیگه تلاشهای مذبوحانه م واسه خواب هیچ فایده ای نداره ....

شب ش هم که آبجی ها دعوت بودن واسه افطاری و من دیگه مطمئن از اینکه رنگ خواب رو نخواهم دید تا کی این آبجی کوچیکه اجازه بده ما چشامونو گرم کنیم ....

نامزد

اینهمه سال من نامزد داشتم و خودم خبر نداشتم؟؟؟؟!!!!؟؟؟؟ 

دیشب با یکی از همکارای سازمان نظام مهندسی صحبت بود. متوجه شدم که بین همکاران سازمان اینجوری جا افتاده که من " نامزد " دارم .... 

حالا چرا نمی دونم ؟ حتی نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای همچین موضوعی رو شایعه کرده !!!  هدفش چی بوده ! تنها چیزی که تونستم بفهمم این بود که طرف از سر حسادت این حرفا رو زده !!! خیلی ناراحت شدم ، خیلی زیاد .... یعنی خصوصی ترین مسائل زندگی آدم باید جار زده بشه؟ اونم درباره یه خانم .... 

 تنها شک م به دونفره . هر دو هم مساله منو می دونن

یکی از همکاران که همیشه با آزارهاشون منو مورد لطف قرار می دن ، همون آقای مسئول که تو داستان اخیر هم رفتم سراغش و حسابی گله گی کردم بهش !

یکی از دوستان که کارمند نظام مهندسی هستش که بعیدمی دونم ایشون بوده باشه .... 

دنبال اینم که بفهمم کی بوده همچین حرفایی رو درباره من زده اونم اینهمه ســــــــــــال .... 

 یعنی اگه این همکارمون باشه آتیشش می زنم دیگه شورش رو درآورده. الان به قدری ناراحت و عصبی ام که اصلا فکرم کار نمی کنه! 

 شما یه کمکی بهم بدید چیکار کنم به نظرتون؟ اصلا پیگیری کنم موضوع رو؟ با توجه به شرایطی که دارم صلاحه ؟ بر عکس عمل کنم ؟ برم پیش رئیس سازمان شکایت کنم؟ .... 

 اعصابم حسابی خط خطیه

والیبال

دم والیبالیستهامون گرم ....  

جاش نیست که الان یه تقدیر و حمایت اساسی از ورزشکارامون تو رشته های دیگه بجز این فوتبال نکبتی که فقط بلدن پول بیت المال رو بریزن تو جوب بشه؟  

رشته های قوی ای مث کشتی ، والیبال ، شطرنج ، کاراته و ...... 

همه شونو رو هم رو اندازه یه نصفه فوتبال تحویل می گرفتن هم خیلی خوب بود 

ولی انصافا دستشون درد نکنه  

گــــــــــــــل کاشتن 

 

یادش بخیر مام یه زمانی جوونی هامون یه پا باشگاه برو بودیم. چه عشقی می کردیم با والیبال .... 

 تیم والیبال مدرسه رو تو دوران راهنمایی دست داشتیم  

یادش بخیر" الهام حمزه ای" دوست دوران والیبال....  

چقدر بهم اصرار کرد ادامه بدم .... نرفتم .... ترجیح می دادم به درسام برسم  

خب مسئولین ارجمند و دور اندیش آموزش پرورش کشورمون یهو از سیستم سالی - ثلثی ؛ انداخته بودنمون تو سیستم ترمی - واحدی.... هر سه ماه یه کتاب عریض و طویل .... معلمام توش می موندن ما که دیگه جای خود داشتیم 

حق داشتم خب استرس درسامو داشته باشم ..... البت ضرر هم نکردم نتیجه ش رو الان می بینم ولی خب حیف از والیبال و رشته های مورد علاقه م که دود شد رفت هوا ؛ دیگه ادامه ندادمشون . بقول بچه ها ما هم تو اوج خداحافظی کردیم خب

ماه رمضان امسال

امسال ماه رمضان بابا هم باهامونه . اوووووووووووه اینهمه سال ما ماه رمضان ها تنها بودیم و بابا هم تنها . اون نگران ما بود و ما نگران اون .....

 اوایل که ما بچه بودیم و باهاش اینور اونور می رفتیم یادم میاد هنوز شاید روزه بهم واجب نبود ؛ ماه رمضون بابا سنگ تموم می ذاشت واسه مون . کلی چیز میز می خرید . یادمه نوشابه با جعبه ش می خرید می آورد خونه اونم اون موقع ها که کسی نوشابه نمی خرید چه برسه جعبه ای ش .... چقدر کیف می کردیم همه چی به راه بود .

بعد اون سالها که ما به خاطر مدرسه و .... ساکن شدیم و بابا تنها می رفت سفر ، خیلی سحرها خواب می موندیم همسایه ها می اومدن بیدارمون می کردن. اون وقت ها ساعت زنگ دار هم کم بود چه برسه به موبایل و بیدار باش های رنگ و وارنگ امروزی .... بعدتر ها خانوم همسایه روبرویی که دوست مامان بود همیشه چراغ خونه ما رو رصد می کرد اگه روشن نبود می دویید می اومد بیدارمون می کرد البت اون وقتها ما هم کلی پیشرفت داشتیم همسایه بغلی رو که از قضا پدر خانواده بیمارستان بستری بود با ضرباتی که به دیوار می زدیم بیدار می کردیم تا اونا دیگه مث ما بی سحری روزه نگیرن .

اما امسال بعد مدتها بابا هم باهامونه . هرچند بشدت دلتنگی کارش رو می کنه ولی خب بعد اینهمه سال ماه مبارک وجودش رو تو خوونه داریم.

 دیشب میگه وااااااااااا شما افطار و شام رو باهم می خورین؟ من همیشه واسه خودم اول افطاری می ذاشتم چند ساعت بعدش شام می خوردم.....

 قبل از اینکه افطار کنه نمازشو خونده اومده به ما میگه ههههههه من بردم حالا شما سنگین می شین سختتونه پاشین نمازتون رو به موقع بخونین!!!

شکر خدا ماه خوبیه امسال علی الخصوص با وجود بابا

حس

پیش اومده براتون که در اوج کار و مشغله حوصله انجامش رو نداشته باشین و همش امروز فردا می کنید؟  

چقدم بده لج درآر ترین وضعیت ممکنه .... 

 علاف آزگار اونم با کلی کار .... 

فقط حوصله ندارم  

.

سرکار خلوت و سوت و کور 

خونه علاف مطلق .... ولو جلو تلویزیون و در بهترین وضعیت خفته ....  

کتاب های مورد علاقه نصفه نیمه رها شده ....  

کارهای در دست اقدام برای عمل به قولت فراوون ....

خلاصه که کار ؛ تا دلت بخواد ٬ حس ؛ هیچی.....

چه کنیم الان ؟ اونوخ ؟؟؟

همون برو بمیر مسخره

هیچ یادم نبود اول جولای روز مرگ گودر مسخره.... کشتن خودشون رو ... ایششششششششششش 

با تشکر از بازیگوش عزیزم که یادآوری کردن 

حالا باید یه فکری واسه این لینکدونی بکنم ..... تا اون موقع در غم دوری تان می سوزیم

لینکدونی م کو؟

باز دوباره چی شده لینکدونی من نیست؟!!! کسی خبر نداره؟

نبات

    صبح یه کم دل درد داشتم واسه همین کنار صبحانه نبات داغ درست کردم که بخورم. وسط اون دل درد وقتی داشتم نبات رو هم می زدم یاد آزمایش علوم دوران مدرسه افتاده بودم ..... اون موقع ها یادمه چقد حرص خوردم وقتی بلورهای نبات تشکیل نمی شد.

     یادش بخیر دفعه اولی که مطابق دستور آزمایش کارا رو انجام دادم و گذاشتمش لبه دیوار، دم بالکن تا خنک شه . فردا اومدم بهش سر زدم دیدم جا تره بچه نیست ....  بندی که به بلور اولیه نبات بسته بودم بود ولی نباتش غیب شده بود. چقد داد بیداد کردم و غر غر به مامان که آبجی - داداش ها اومدن یواشکی نبات آزمایش منو خوردن ....... و کلی بد بیراه بلند بلند که افشها چرا نبات آزمایشمو خوردید شکموهای ..... و ..... باید زاج می خریدم تا نتونید کوفت کنید و .....

      یادمه در حین و بین داد داد و دفاع از حقوق از دست رفته م بودم که زندایی م سر رسید. وقتی شیشه آزمایش منو دید جلو اومد یه نگاهی بهش انداخت و گفت : این که محلول اولیه ش خیلی شُــــــــله ..... نباید اینجوری باشه . من واسه پسر دایی ت رو درست کردم می دونم اینجوری نمیشه ، ببر بذار روی گاز و غلیظ ترش کن ....

بماند که اون لحظه کلی حسودی کردم که زندایی واسه پسرش آزمایش رو انجام داده ولی مامان آزمایش منو انجام نمی ده .... - حالا یکی نبود بگه مگه مامان قراره یاد بگیره که اون انجامش بده – یادمه هی سر گاز هم می زدم هی زندایی می گفت غلیظ تررررر ..... این باید به حدی برسه که کش بیاد و .....

     چقد مراقبت کردم از اون نباته آخرشم باور نمی کنید بلورم انقد گنده شده بود که نگو قشنگ کل محتویات شیشه آزمایش تبدیل به نبات شده بود.... نبات که چه عرض کنم سنگ شکر.....

     یادش بخیر وقتی مراحل آزمایش رو تو کلاس توضیح دادم و معلمم گفت که علت غیب شدن بلور نباتم دفعه اول آزمایش ، حل شدنش بدلیل غلظت پایین محلول اولیه بوده و به لحاظ علمی دوزاریم رو انداخت چقد حال کردم و چقد به خودم پوزخند علمی زدم که فکر می کردم کار طفلی آبجی داداشها بوده !!!

از همون اول هم عشق علوم تجربی و پایه رو داشتم . خدا رو شکر هم که تونستم تو ضمینه علاقه مندی م ادامه تحصیل بدم و بالا بیام .

چاچر جدید

یک عدد چاچر خبرنگاری - کارمندی ابتیاع شد....  

بسی بسیار راحت تر و بهتر از چاچر سنتی خودمان است .... 

خیلی وقت بود دنبال یه همچین چیزی بودم ولی از اونجایی که هر تولیدی و خیاطی ای یه مدل درمیاورد باید حتما تک به تک سر می کردی ببینی بهت میاد یانه.... تا اینکه بالاخره خیاط مناسب یافتیده شده و خرید لازم صورت گرفت 

حسابی راضی ام ازش مخصوصا واسه گرمای تابستون پوششش عالیه

اوشین

آخه بگم رحمت بر پدر سازنده سریال " اوشین " .....  

پدر ما در اومد بس که اوشین پخش میشه تو خونه ما ، اونم با ولوم بالا....  

کر شدیم به جان خودم..... مامانی عشق اوشینه و شونصد بار هم که پخش شه با همون هیجان و ولوم و دقت بار اول می بینه .... طفلی ما هااااا   

حالا جای شکرش باقیه دوبار تکرارش به پست من می خوره!!!

پنبه بذارم تو گوشم یـــــــــــــــــــــــنی ؟