نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

اینم از من ، این اواخر....

 سیلامـــــــــــــــــــــــ علیِِِِِــــــــــــــــــــــکم

عارضم به خدمت عزیزان که بالاخره تونستم یه فینقیلی وقت پیدا کنم بیام اینجا بنویسم . بعلــــــــــــــــــــــه خواهر که شما باشی و ایضاً برادران محترمی که بی صدا التفاتی به این گوشه وب دارند ، عرض کنم به خدمتتون که ، آقااااااااااااااااا ما از وقتی از مشهد اومدیم هااااااااااااااا همش گرفتنمون به کار..... چه خونه چه اداره..... از طرفی هم این همکارذلیل شده مون بودهااااااااااااااااااا گفتم هی مودم رو خاموش می کنه و .... دیگه بی خیالش شدم و کاری به کارش ندارم گفتم بذار هرکار دلش می خواد بکنه ، اصلاً به من چه ؟ همش شده به نام ما و به کام دیگرون..... و این شده که باز هم ، همون یه کوشولو وقتها رو هم نمی تونم بیام پیشتون. از اون ور هم که ؛ خونه که می رم حالم از هرچی سیستم Computerمیستمه بد میشه چه برسه برم بشینم پشتش و .... اینقدم که خسته می شم که اصلاً نمیشه. خلاصه که بر باعث و بانیش ..... دیگه اینکه شرمنده روی گل همه تونم ، ان شالله به همین زودی ها سرم خلوت تر میشه بازم به روال سابق می یام واز شرمندگی همه تون درمیام. بابت زیارت قبولی هاتون هم بگم که واقعاً شرمنده م کردین. بسی بسیار ذوقیدم از اظهار لطف هاتونHeart Smile ....

از اخبار روز هم بگم خدمتتون که در تدارک جشن عقد آبجی کوچیکه ایم ، البته یه جشن تقریباً خودمونی...... از اونور هم داداش قوچیکه کچلمون کرده که من زن می خوام یالااااااااااا.... شما چه آبجی هایی هستین!!!!! و .... کشته ت مون دیگه..... باور کنید شبیه این پسرچِش چرون ها  شدیم ما آبجی ها ، بس که تو دور و وَر و .... دنبال یه مورد مناسب داریم سرچ می زنیم. حالا دختر خوب و مناسب  بدو ما بدو..... حالا یه موقع که تو این فکرا نیستی دور و ور زیاد به نظر میاد هااااااااااااا برعکس وقتی میگردی دیگه پیدا نمیشه..... فعلاً که باتوجه به نزدیکی ایام عزاداریهای محرم و.... حواله بعد این ایام رو دادیم به داداش قوچیکه ، بلکم خدا خودش یه تیکه خوب تا اون موقع قسمتمون کرد. از اون ور هم آبجی بزرگه Hippieو جوجه هاش همزمان با این طرح آمار گیری به شدت سرما خورده و مریض احوال شدن و از اونجایی که این آبجی خانومی ما بدتر از اردی خانوم عشخ رشته است ، همش خودش رو درگیر این جور کارها می کنه و ما را به دردسر می افکنه.... حالا هم که خانوادگی افتادن ، اینجانبان و مامان وظیفه خطیر نگهداری از جوجه ها Baby Girlو ایضاً کمک در اجرای طرح مذکور رو داریم ، تا آبجی بتونه از پس کاری که به عهده گرفته بربیاد .... بهلــــــــــــــــــــــــه دیگه این شود که تا غروب خودمان تلاش و فعالیت سازنده داریم و غروب تا نیم شبان هم در راستای آبجی داری ، فرم های ایشون رو بازبینی می فرماهیم ..... اما جاتون خالی ، من نمی دونستم اینقد  باحاله ، اینخده حس فضوی Gnomeآدم ارضاء میشه که بیا و ببین .... یه عالمه نتیجه گیری های اجتماعی و .... می فرماهیم از بحثهای شبانه جمعی در منزل ، اندر باب جامعه ای که در آن می زییمممم .... تازه کشفیدم یه عالمه پسر مجرد در سن ازدواج و ایضاً .... موجود است ، اونوخ هی میان این موجودات با اعتماد بنفس بالا، می کنن تو بوق که ؛ خانوما زیادن ، خانوما ..... خلاصه اگه واسه من یکی نون نداره لااقل کلی شفکت زدگی اجتماعی ، شکر به درگاه ایزد بابت داده هاش ، خنده ، بحث و نتیجه گیری و ....داره واسم..... عید غدیر هم در پیشه و کلی سادات باید عیدی بدن.... ، آیییییییییییییییی سادات بلاگستان  عیدی فراموشتون نشه که ما بد عادتیم از قِبَل مامان خانومی ، و خب عیده و همه مزه اش به دید و بازدیدها و عیدی گرفتن هاشه دیگه ....

پیشاپیش عید همگی تون مبارک Girl Power

شاد باشید. 

شکرت خداجونم شکر.....

خدایا شکرت که وٌلی و امامت منو هم طلبید ..... ممنونتم امام رضا(ع) که خواستی بیام پابوست.... اونم همچین روزایی..... شهادت حضرت امام باقر(ع) جد بزرگوارت.... روز عرفه ٬ روز دعا ..... چقد سبک شدم ٬ چقد آرامش گرفتم.  

چقد قشنگ بود طلوع دوخورشید تو آسمون مشهد روز اول سفرمون.... وقتی رسیدیم حرم شمس الشموس  آفتاب هم داشت طلوع می کرد ..... وقتی جلو پنجره فولاد رسیدیم دیگه دلم تاب نیاورد ٬ اشک امونم نمی داد ٬ آخه یادمه دفعه آخری ٬ دلمو اونجا گره زده بودم تا وقتی برمی گردم خودش گره هاشو واکنه..... چقد دلم تنگش بود...... های های گریه کردم و بعد از اینکه کمی سبک شدم رفتم داخل حرم ٬ وقت دعای ندبه بود..... چشمم که به ضریحش افتاد بازم بی تاب شدم..... قربونت برم امام رضا (ع) تو سرت شلوغه ٬ زیر دستی هات فراوونن ٬ میشه یه نگاهی هم به زیر پات کنی؟..... زیارت امین الله  رو خوندم پیش رفتم..... وقتی دستم به ضریح رسید و مرقد مطهر رو دیدم ٬ انگار که داشت نگام می کرد.... روبروم نشسته بود ..... همونجور که توقع داشتم به همه حرفام گوش می داد..... وای که چه آرامشی بهم داد......الان که دارم می گم براتون بازم دلم هواییش شده ٬گریه م گرفته ٬ کاش بخواد به همین زودی ها بازم برم پیشش..... ازش خواستم تا آخر عمرم حداقل سالی یه بار بطلبتم برم خدمتش ٬ از خدا بخواد کمکم کنه تا همیشه از دوستداران و هواخواهانش باشم هم خودم و هم نسلم..... یه عالمه باهاش درد دل کردم حرف زدم .... این حرفا رو از راه دور هم بهش می زدم ولی اینکه بری اونجا و بهش بگی انگار زانو به زانوت نشسته و با مهربونی و دل بزرگش داره به حرفات گوش می ده و از خدا برات طلب خیر می کنه ٬ دلت بهش قرص میشه ..... امام رضا خیلی مهربونه..... اینقده از دور ضریح باصفاش رو تماشا کردم ٬ اینقده باهاش صحبت کردم ٬..... وقتی باهاش حرف می زنی حس می کنی که این نجواها یه طرفه نیست .... تو با زبون می گی و اون با دل جواب می ده..... همیناس که آرومت می کنه و دلت رو بی قرار همیشگی حرمش ..... 

همه دوستان و عزیزان رو به اسم دعا کردم امیدوارم قسمت شه شماها هم برین ..... ان شاالله خودش سوغاتی این سفر رو بذاره برآورده شدن خواسته ها و آرزوهاتون ..... اینجوری ازش خواستم. 

این سفر یه لطف دیگه هم داشت که باید سر فرصت براتون تعریف کنم .... دیدن دوست جونی مث ملیحه جون .... هرچی از خوبی و خانومی ش براتون بگم کم گفتم..... نجیب ٬ موقر ٬ متین یه پارچه خانوم مث ماه .....  

خلاصه که جای همگی تون خالی .....  عالی بود ٬ کلی سبک شدم.....

شکرت خداجونم ٬ شکر....

چقد دلم تنگشه .....

این روزا بازم خیلی دلم گرفته ، وقتی به موضوع فکر می کنم نگران میشم ،  بغض می گیرتم ، تأسف می خورم به حال خودم .... خیلی دلم می خواد با یکی درد دل کنم ، یکی که حرفامو بشنوه و یه کاری واسم بکنه.... خسته م ، خیلی زیاد ، خیلی وقته ...... اول گفتم برم پیش دخترخاله یه کم حرف بزنیم شاید دلم واشه بدون اینکه بخوام گله گی کنم.... بعدش اما گفتم نه ، ولش کن اونجام نمی رم.... بمونه یهویی برم پیش خودش ، با خودش درد دل کنم.... نمی دونم کاری واسم می کنه یا نه ، اما خب لااقل دلم به این خوشه که گوش میده به حرفام .... شاید اینجوری یه کوچولو سبک شدم ..... حس اینکه یکی هست که دوسم داره و حرفامو می شنوه ..... شاید اونم دوسم نداره؟ ..... اگه بازم هیچ کاری واسم نکنه چی؟ ..... تصورشم سخته ، همه امیدم نا امید میشه اونجوری.... اونوخ چجوری باید بِکِشونم خودمو؟ ..... نمی دونم ....  می دونیـــــــــــــن واسه خودشم دلم تنگ شده هاااااااااااااا ، تنگــــــــــــــ که چه عرض کنم دلم پـَــــــــــرمی زنه واسه دیدنش ، واسه استنشاق بوش ، واسه پیشش بودن .... می دونم حتی اگه هیچ کاری هم نکنه واسم حداقل گوش میده به درد دلام .... ینی گوش میده هاااااااااااااااا ..... اونجوری که وقتی حس می کنی یکی داره می شنوتت ، حداقل یه خورده آروم می گیری.... اما کاش یه کاری بکنه دیگه .... ینی میشه؟ راستی باید قبلش یه سَرَم پیش خواهرش برم . همسایه ایم  باهم . همیشه تا تقی به توقی خورده حرفامو پیشش بردم ... حالا هم می رم ..... حتماً می رم.

اینقده دلم پُره تا یه دقیقه خالی بین وقتام پیدا می کنم می شینم حرفامو جفت و جور می کنم باهم که همشو بگم بهش .... به شدت احساس می کنم دوس دارم سفره دلمو پهن کنم جلوش ، همچین بشینم مقابلش و کامل باهاش صحبت کنم چیزی نمونه ته دلم ، نمی دونم چرا می ترسم حرفام نصفه نیمه بمونه یا محلم نذاره ، خدا کنه یه کاری واسم بکنه ، اگه ناامیدم کنه دیگه چیزی ازم نمی مونه.... عین دیونه های سرخوش می شینم واسه خودم شیرین شیرین می بافم .... کاش من اینو بگم بعد اون این کارو بکنه و اینجوری بشه و ..... بعد یهو به خودم نهیب می زنم که ...خودتو امیدوار نکن اینجوری ، اگه کاری واست نکنه و مأیوس برگردی داغون میشی هااااااااااا ، خوش خیالی نکن ببینیم چی میشه ، ولی خیالاته دیگه چیکارشون کنم.... می دونم که از دستش برمیاد ، ولی زوری فایده ای نداره ....  

دعا کنید حالا جور شه برم ، حداقل شاید دلتنگی م به خودش کم شه چن صباح .... بقیه اشم .... بازم دعا کنید جفت و جور شه ..... نمی تونم بگم نشدم نشد. دعا کنید  برم و بشه ، حتی اگه شبیه معجزه یا داستانهای رمانتیک و تخیلی باشه . برم و بیام تو اولین پستهام بگم ؛ شد .... 

قرارمون واسه پس فرداست ، پنج شنبه.... 

اینجا ، پیش این عزیز

سیستم سکینه دایی قزی نای نای....

قبلاً هاااااا تو اداره و بخش مربوط به ما ، یه رادیو تو آبدارخونه داشتیم که هرچی منت این آبدارچی تنبل مون رو می کشیدیم که بابا محض رضای خدای پیچ این رادیو رو بپیچون بفهمیم کی اذان میشه..... به خرجش نمی رفت که نمی رفت. اخیراً رفتیم یه آمپی فایلر با دو تا باند گرفتیم تو سالن نصب کردیم تا هم موقع اذان بتونیم استفاده کنیم و هم بشه هرچن وقت یه بار در راستای کارهای فرهنگی و  تلطیف محیط کار و .... قرآن ، دعا ، آهنگ ملایم .... پخش کنیم . اینجانب هم بجهت جنبه بالا و اطمینان از درجه مثبتیت و .... شدم متصدی امر پخش....Girl Power 

قرار شد همکارا یه سری آهنگ مناسب بیارن تفکیک کنیم و بذاریم تو نوبت پخش. داشتم یه سری از همین آهنگا رو گلچین می کردم Computerدیدم  بنده خدا این همکارمون ظاهراً فلشش رو همینجوری داده ، بدون تفکیک و کاملاً بی شیله پیله.... 

آهنگه می خوند : آی بری باخ بری باخ .... گلی گلی تومبانی ، سکینه دائی قزی نای نای .... گَل مَنَه ، گَل مَنَه ..... 

شیطون رجیم هی می گفت : آره خیلـــــــــــــــــی خوبه بذار پخش شــــــــــــــه .... فرشته می گفت : نــــــــــــه دخترررررررررررررر این کارو نکنی هاااااااااا.....  دفترچه اقساط ت رو به یاد بیار .....  

ولی عوض ش کلی خودم واسه خودم خندیدم تهنایی ....  

همین سیستم رو که امتحان می کردیم موقع نصب ، بازم از اون آهنگ خوشگلااااااااااا گذاشتن همکارمون کلی خندیده میگه آی جای حاج آقا ... (مدیر مون)  خالی الان از در بیاد تو .... میگه به به ، دو روز نبودم به باد دادین اداره رو رفت.... 

تازه باحال تَرِش اینکه از وقتی سیستم  مزبور نصب شده ، آبدارچی محترم هر روز دقیق و سر ساعت اذان رادیو رو روشن میکنه ، میشه اذان به افق خانوم .... اذان به افق آقای .... اینقده خوشمزه حسودیش میشه به سیستم  جدید که بیا و ببین.

بعله برون ....

به یاری خدا ، دیروز 4/8/1390 آبجی خانومی گل و شیطون من بعله برون شد ..... اولین برکت زمستون امسال هم دیروز اینجا می بارید. هرچقد که شیطنت کرده بود  آبجی خانومی ، واسش تلافی کردیم  و سر به سرش گذاشتیم.  

به امید خوشبختی و شادکامی این دو گل و همه جوونای عزیزمون ..... 

بزن اون دس قشنگه روووووووووووووووووو ..... کف ، سوت ، لی لی لی لی لی لی لی .... دس دس ....  

این یعنی توکل ....

بعضی موقع ها دلم می گیره ، حتی شاید بی علت.....

بعضی موقع ها شادم و شاکر....  

بعضی موقع ها دنبال ساختن و تغییر دادن همه اونچه به نظرم باید تغییر کنه ام...

بعضی موقع ها معترضم و دارم خفه میشم از وضعیت موجود ....  

بعضی موقع ها صبورم و کنار میام با ناملایمات زندگی م....

بعضی موقع ها منتظر یه تلنگر کوچیکم  که بشکنم ، حتی کوچیک و بی اهمیت .... 

بعضی موقع ها سرسختم و سخت کوش .... 

بعضی روزا سرشار از انرژی و امیدم .... 

وبعضی روزا حوصله هیچکس و هیچ چیز رو ندارم .... 

کم پیش میاد تأسف گذشته رو بخورم ، چون همیشه سعی می کنم جوری عمل کنم که بعدها جای سرزنش و تأسفی برای خودم نَمونه  و از اونجایی که بیش از هر کس دیگه ای خودم خودم رو سرزنش می کنم همیشه سعی م بر اینکه که خوب فک کنم ، زمان و هزینه کافی رو صرف کنم تا بعداً جای خالی اقدام صورت نگرفته رو نداشته باشم . البته همه اینا در حیطه توان و تجربه و ... در زمان مربوطه س ..... بیشترش هم که خب دیگه گذشته ها گذشته ....

.... اما زیاد پیش میاد که نگران آینده میشم .... چون در مواردی خاص هیچ کاری ازت برنمیاد و همونا برام نگران کننده اند. وقتی نمی تونم چیزی رو مدیریت کنم و از دست من خارجه ، حس خوبی بهش ندارم ..... البته تا حدودی فهمیدم مشکل از کجاست.... توکل مه که لنگ می زنه .... به زبون می گیم خدایا توکل برخودت ، به خودت سپردمش اما دلمون .... به زبون قبولش داریم اما در عمل .... 

دوستی بهم گفت :  

همیشه بگو خدایا تو از گذشته من اطلاع داری و اونو دیدی، آینده م رو هم می بینی و مطلعی ، از توانایی منم خبر داری . همیشه خوبی ها رو برام خواستی و بد برای بنده ت نمی خوای پس تو بهترین وکیل من می تونی باشی.... من به قوانین و چند و چون راهروهای دنیات آگاهی ندارم ، ولی تو داری ، خیر و خوبی منو هم می خوای پس تو وکیل من باش و ازم دفاع کن.... 

این یعنی توکل

مسابقه ....

صبح داشتم می اومدم اداره ، رادیو تاکسی رو موج رادیو جوان ، برنامه "جوان ایرانی سلام "رو پخش می کرد. ساعت 7 صبح رو که اعلان کرد ، بنا به سنت همیشگی شون آیت الکرسی پخش شد. خیلی حال و هوای این آیه رو دوست دارم . حس امنیت و ایمنی بهم می ده. اونم اول صبح و قبل از شروع از هرکار..... همینجور که داشتم با قرائت رادیو ، آیات رو زمزمه می کردم یاد مسابقه دایی بین بچه های فامیل تو دوران بچگی مون افتادم . اون سالها ، پنج شنبه شبها خونه دائی کوچیکه جمع می شدیم و بعد از مراسم قرآن خوانی و فاتحه ای که نثار اموات می شد مسابقه حفظ آیات و مخصوصاً آیت الکرسی بین بچه ها و کسانی که آیت الکرسی رو از حفظ نداشتند برگزار می شد. خداحفظش کنه ، دائی کوچیکه چه جوایز باحالی هم می داد. همیشه نقد نقد حساب می کرد. کلی هم خوردنی و خوراکی خوشمزه و اجازه شیطونی و شلوغ کاری در حد اعلا چاشنی جوایزمون بود . دائی بزرگه هم داور مسابقات بود .

یادش بخیر یه شب پسرا شیطونی کرده بودن. دیدیم همشون میان تند و تند میخونن و جایزه می گیرن . همه شونم تو یه جایگاه قرار می گرفتن و آیات رو می خوندن، در حالیکه ما همیشه حلقه می شستیم و هرکی همونجا که نشسته بود قرائت می کرد. تو نگو اون شب دائی بزرگه که داوری می کرد اتفاقاً جوری نشسته بوده که از محل جایگاه اکتشافی پسرا تابلو آیت الکرسی خونه به راحتی دیده می شد ..... پسرام می اومدن از رو می خوندن و می رفتن ....

یادش بخیر چقد خندیدیم اون شب ....

دندون خوردی؟!!؟

تازه از سر کار رسیده بودم خونه. قنجیشکهای آبجی خانوم هم خونه ما بودن . رفتم واسه خودم یه کمپوت گلابی باز کردم ، ریختم تو  ظرفhttp://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/lovecoffee.gif اومدم نشستم به خوردن.... در حین اینکه مشغول بودم دیدم این قنجیشک کوچیکه آبجیBaby Girl هی می ره عقب میاد جلو ، یه نیگا به من میگنه یه نیگا به ظرفی که جلومه و دارم با اشتها می خورم .... هیچی نگفتمhttp://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/cakesmileyf.gif چون اگه می خواست بی تعارف میومد جلو و شریک می شد باهام..... 

همینجوری که چشای گردش گردتر شده بود برگشته بهم میگه  : خاله ، دندون می خوری؟  

و من :  

دیدم داره با چندش نیگا می کنه و عقب می کشه .... 

میگم : مامان این فنچول چی میگه ... confused

مامانم ازش پرسیده میگه عزیزم چی گفتی ؟ چی میخوای؟ 

دوباره از همونجایی که وایساده ، عقب تر رفته و با چندش میگه مامان جون خاله دندون می خوره!!! 

یهو دوزاریم افتاد بچه چی میگه!!! کمپوته به دستم موند .... 

نیست کمپوته تازه بود و رنگش صورتی یواش ..... دیدین پیر مرد پیرزنا رو که می خوان دندونای متحرکشون رو جا بزنن انگاری قورتش می دنmahsae-ali .... فقط من موندم چجور اینو به اون تعمیم داد . هم خندم گرفت ، هم چندشمmahsae-ali ، هم می خواستم بگیرم گاز گازش کنم.....

بعضی برخوردهای دردناک....

بعضی برخوردها دردناکه !!! خیلی زیاد.... تا طعمش رو نچشی نمی فهمی چی میگم. 

چرا طرز برخوردهامون با یه خانم اینجوریه؟ چرا به هویت یه خانوم بصورت مستقل نگاه نمیشه؟ چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه یه خانوم یه انسان نیست؟ چرا موجودیتش با ازدواجشه؟ کارش به همکار آقاست؟ تو سپردن کارها بهش تردید داریم؟  بیشترین کار رو ازش می کشیم و کمترین مزد رو بهش می پردازیم؟ همیشه منت مون سرشه؟ هرچقد هم که سر باشه فقط چون خانومه میشه دوم؟ تو خونواده هامون هم که چی بگم؟ چون ازدواج نکرده ماهیت مستقل نداره!!! نمی تونه تنها سفر کنه؟ تو جمع های خانوادگی و فامیلی به رسمیت نمی شناسیمش؟ نمی ذاریم راحت و بی دغدغه واسه خودش تصمیم بگیره ، زندگی کنه!!!! به خودمون اجازه می دیم هر توهینی رو بهش داشته باشیم؟ شاید گاهاً موضوع کوچیک  هم  باشه هااااااا ولی خیلی دردت میاد  از این  رفتارا ......................................................................................................... چرا اینجوری ایـــــــــــــــــــــــــــم ؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟   

 * نمی دونم تا کی می تونم به روی خودم نیارم و تحمل کنم ، داغون شدم دیگه .... اگه راه حلی دارید بسم الله ، با جان و دل می پذیرم

خدایا....

دیروز یه موضوع خیلی ناراحت کننده داشتم.... اینقدری که به شدت سردرد کردم. تمام طول عصر و شب اون روز رو تا  الان .... داشتم فکر می کردم شاید بشه آدما رو به دو دسته کلی تقسیم کرد : یه عده که هم ظاهرشون انسانه و هم باطن شون و دسته دوم که متاسفانه از انسانیت فقط ظاهرش رو دارن !!!!  

گرگهایی هستن در کسوت انسان ٬ حواست نباشه گلوت رو می درن.... جوری که زنده نمونی حتی یه لحظه !  به هر ترتیب که بتونن این کار رو می کنن.... هیچی هم این وسط مهم نیست ٬‌حتی عزیزترینها....

خدایا انسانیت کجا رفته ؟  احساس ٬ وفاداری ٬ شرف ٬ نجابت .... دنیا وارونه شده واقعا؟ انگار می کنن که اونا به حق اند و ما سخت در اشتباه ....