نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

به مناسبت هفته مشاغل....

جاتون خالی امروز از صبح حرص و جوش و بدیو بدیو داشتم .... کلاً از صبح که واسه نماز بیدار شدم کسل بودم و شب قبل رو خیلی بد خوابیده بودم ، همشم خوابهای بد بد می دیدم. بس که روز قشنگ ناکی بود وقتی داشتم از اداره میومدم بیرون ؛ سردرد داشتم و عَبَصانی بودم خفن..... اما همه اونا رو برنامه یک ساعت پیش که تو مدرسه خواهر زاده م یا به عبارتی مدرسه قدیمی خودم ، برقرار بود شست و از ذهنم برد ، جوری که الان پر از احساسات قشنگ و پروانه ای ام..... گفتم بیام و واستون بگم .... 

هفته پیش از مدرسه خواهر زاده م زنگ زده بودن که امروز رو به مناسبت هفته مشاغل برم اونجا و واسه بچه ها در مورد شغل خودم صحبت کنم. ظاهراً هم مدعوین از بین کسایی که روزگاری خودشون تو اون مدرسه تحصیل کرده بودن دعوت گرفته شده بودن. وقتی زنگ زدن اولش به خاطر ساعت جلسه شون قبول نکردم ولی وقتی یادم افتاد خودم ابتدایی م رو اون مدرسه بودم با کمال میل قبول کردم و اون ساعتم رو به هر شکلی بود واسه مدرسه شهید جواد برقعی که الان مدرسه راهنمایی شده خالی کردم. وقتی وارد مدرسه شدم با وجود اینکه مدرسه تو طرح نوسازی مدارس کامل نو شده بود و از این رو به اون رو ، بازم ، شکل کلی ش سرجا بود و لحظه لحظه دوران خوش کودکی رو برام یادآوری می کرد. کلاسهایی که چقدر با لذت پشت نیمکتهاش می نشستیم و به درسای معلم گوش می دادیم.... سالن مدرسه و درب ورودی اون که چقد به عنوان انتظامات دم درش وایمیستادم و قیف می اومدم واسه برقراری نظم بین بچه ها تو زنگای تفریح ..... سراشیبی تند جلو در بزرگه مدرسه که اون زمان به همین دلیل ازش برای تردد استفاده نمی شد و سرسره بازی بچه ها تو روزای برفی زمستون بود. یادش بخیر همیشه ناظمهامون اونجا وایمیستادن و تهدید که نَرین بالا سُر می خورین دست و بال تون می شکنه و .... کوچه مدرسه و اون بستنی فروشی ش که همیشه وقتی تعطیل می شدیم پول تو جیبی هامون رو می ذاشتیم رو هم ازش یه عالمه بستنی می خریدیم و شریکی می خوردیم..... یادش بخیر .  

چهره معصوم و پر شیطنت بچه ها که آروم نشسته بودن و به صحبت هام گوش می دادند ، خواهرزاده م و دوستاش که هی بهش سُقُلمه می زدن که خاله ت ..... سوالای جالب و عجیب شون.... چه مودب بودن و بزرگ تر از سن شون رفتار می کردن.... کلاً یه تصور دیگه ای ازشون داشتم . مث ماها نبودن ، سرشون تو حساب کتاب بود. خیلی هاشون می پرسیدن خانوم مهندس چقد درآمد دارین؟ کپک زدم تا تونستم بپیچونمشون. یکی شون بیخیال نشد یه رقمی همینجوری دادم بهش .... می گفت اِاِاااااااااا چقد کم ؟؟؟ خلاصه که این نیم ساعت صحبت و پرسش و پاسخ هاشون کلی روحیه گند صبح م رو عوض کرد..... از این بابتها و خیلی بابت های دیگه خوش بحال این معلمها و آموزگارهااااااا . به نظر من همین که تو دنیای این بچه هان و لذت می برن و دورند از بدیهای ما آدم بزرگا کلی خوب و لذت بخشه....  

خلاصه که امروز دقیقاً همونجایی که یه روزی خانوم معلم کلاس چهارمم آروم گوشمو پیچوند که بعد از بیست و نه نمیشه بیست و ده و بیست و یازده ..... امروز نشسته بودم و داشتم از شغل شریف مهندسی ..... صحبت می کردم واسه بچه ها. 

 

تشکرات ویژه ویژه : سارای جونم ممنونم ازت . خدا خیرت بده مادر.  جوونی رو بعد از مدتها به دنیای گودر متصل کردی انگار از افًل تو دنیای نت متولد شدم. ممنون از راهنماییت 

نظرات 7 + ارسال نظر
سارای دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:04 http://sari-i.blogsky.com

چه جالب..خاطرات کلی وول وول کرده تو مغزت!

راضیه دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 17:26 http://2629.blogfa.com/

سلام
چه باحال منم شغل معلمی رو خیلی دوس دارم

مرسی بابت لینک عزیزم

ببخشید تا به الان مونده بود دسترسی به گودرم نداشتم

سارای سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 http://sari-i.blogsky.com

فدایت

سارا سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:11 http://ma3nafaronesfi.blogfa.com/

بچه های الان خیلی با زمان ما فرق میکنن .گاهی میگم خوش به حالشون اما گاهیییییییی حس میکنم ارزوهاشون مثل ارزوهای ما کوچیک و دست یافتنی نیست...
معلمی رو دوست دارم خیلی...

همینطوره عزیزم. منم کار با بچه ها رو خیلی دوست دارم

توتی پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:38

هی روزگار....
یادت بخیر جوونی...

شناختمت بیخودی روت رو سفت نگیر .....

بهار جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:19 http://sana1359.parsiblog.com

سلام . چطوریائید ؟ می دونی چیه بهار ؟ اون موقع که بچه بودیم چقدر آرزو می کردیم که زودتر بزرگ بشیم و از شر درس و مدرسه و دانشگاه و ...... خلاصبشیم ولی اگه می دونستیم که دنیای بزرگترها تا این حد مزخرفه عمرا چنین آرزوئی نمی کردیم .
الان فقط هر بچه ای می بینیم فقط میگیم :
ای ....... خوش به حالشون که از همه چی فارغن ........

درسته همینطوره .... بیشتر از فارغ بودن شون از دنیای واقعی لطف و یکرنگی و صداقت شونه که حسرت خوردنیه

البرز یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 http://www.barbaam.persianblog.ir

سلام
خیلی حال میده وقتی آدم بعد از یه مدت طولانی میره وجایی رو کلی توش خاطره داشته می بینه

چه عجب افتخار دادید به بلاگستان بعد شونصد مااااااااااااااااه دوری .... خوش اومدین

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد