نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

ابوعلی سینا

دانشجوی لیسانس که بودیم و خوابگاه نشین یکی از بچه ها همیشه با اشاره به محل کتابخونه با کتابهای حجیم ؛ به خنده و با صدای مجری برنامه های حیات وحش می گفت : در این محل که می بینید دانشمندان پست فطرت و خرخوانی یافت می شوند که هی درس می خوانند و درس می خوانند بویی از حمام نبرده و بسی بسیار چرکند. اصولا وقت حمام ندارند و یکسره این کتابهای چاق را می پرستند و ..... بعدشم می گفت من همش این کتابای چاق و بلند رو می بینم یاد ابوعلی سینا می افتم که تو عکس معروفش یه کتاب گنده زیربغلش زده!!!! 

حالا بماند که خودشم بچه درس خون بود و هم شاغل . برای همین خیلی مشغله ش بالا بود و .... 

وقتایی که کتابخونه ای به کمر می زنم و عشق Toefl ibtمی گیرتم  یاد اون وقتا و اون شوخی ها و خنده ها می افتم بس که این کتاب چاق و پست فطرته   

آدم وهم وَرِش می داره فکر می کنه ابوعلی سیناست.... اینو قشنگ میشه از قدم زدن های متفکرانه کتاب چاق در دست بفهمید.   

آی حال می ده فیگور ابوعلی سیناااااا

ببم جان دقت ...

با عرض پوزش فراوان از جامعه محترم پزشکی و اساتید فرهیخته و فهیم این قشر ؛ ای تو روح این پزشک نما ها با این تشخیص های غلط و چرت و پرت شون که یه خانواده ای رو به هول و ولا و نگرانی و استرس می ندازن.  

خب بترکید این چه تشخیص غلطیه که می دید؟ یه کم به کارتون دقت کنین خب! اصلنشم شک دارین ؛ بگین موضوع مشکوکه ؛ نه که طرف و خانواده ش رو به خدا برسونید از شدت نگرانی و استرس .... با اون رفتارهای سرد و رباتیک و مثلا شکیل و منطقی تون .....

یه هفته تمامه یکی از این مثلا .... ها با یه حرف نامربوط و نسنجیده به خواهری ٬ کل خانواده رو به استرس و ناراحتی شدید انداخته ....  

از مامان بابا که به چه مصیبتی پنهون کردیم موضوع رو بماند .... با چه زبونی خواهری همه چی دان و تحصیل کرده رو بقول خودش گول زدیم و آروم کردیم٬ بازم بماند ..... خودمون چه استرس و نگرانی ای کشیدیم و روال عادی زندگی مون رفت تعطیلات  که دیگه داستانی بود .  

بهر شکل و ترتیب گذشت .... و الحمد لله ُ شکر خدا به خیر گذشت ٬ ولی جون نَنِدون رعایت کنین ملت رو خب .... شوخی بردار نیست این حرفا

دارتر و تلفنچی

عصری رفتم آشپزخونه داشتم به هویج های گوشه میز کابینت نگاه می کردم با خودم گفتم اگه الان آبجی بود حساب اینا رو می رسید. سر شب ییهویی و غافلگیرانه همون آبجی با همسری شون اومدن خونه مون و آبجی تا هویج ها رو تو آشپزخونه دید دفت سراغشون ...... 

 بهش می گم : آبجی ؛ حیف دارتر و تلفنچی خونه مون رو شوئر دادیم رف..... بس که تلفن زنگ می زنه و اون یکی آبجی هم نیست بابا مجبور میشه پاشه جواب بده .... میگه : شمام خوب اسم گذاشتین رو ما دوتا هااااا..... 

یادش بخیر همیشه آبجی کوچیکه تلفن های خونه رو جواب می داد . همـــــــــــــــــه شماره ها رو هم از حفظ بود ..... یه پا دفتر تلفن سیار بود واسه خودش .  

این آبجی هم یه سره میوه ، غذاها .... رو تبدیل وضعیت می کرد. از کمپوت و مربا و .... بگیر تا به تبعیدگاه خودش ؛ خندق بلا.... آمار همه چی یخچال و کابینتها دستش بود. تا یه مدت بعد ازدواجش همش همه چی یا گم می شد یا می گندید تو خونه .

بحث شیرین درسها ...

جاتون خالیه ببینیند چه حالی می کنم با این درس خوندن هاممممم. باید سمینار ارائه بدی جفت جفت .... مقاله ترجمه کنی واسه ارائه پشت به پشت هم .... یهنی من موندم این اساتید گرام فک می کنم من چی ام؟ دانشمند آیا؟ 

باز خدا رحمم کرد همکلاسی ها تو تاریخ آزمون و ... متحدند با هم وگرنه پایان ترمی داشتیم دیدنی!! 

دعا کنید دوستان از زبان خیلی شاکی م مقاله ها و منابع کوفتی هم که همشون انگلوسو ( همون انگلیسی کوفتی ) ..... پوستم کنده شده بس که خنگولم تو زبان .... 

دیگه به سلامتی خستگی ها هم خودشون فهمیدن باید خرد خرد در برن و وقتی واسه یه خواب خفن نیست... البت بماند که من از سر شب فِسسم در می ره و خُسبیدم هاااااااا..... کلا مثلا یکی دو ساعت تو خونه دیده می شم و بیدار البته .... بقیه ش یا بیرونم و دنبال کارام یا در خواب تشریف دارم به مثال گوشت کوبیده ته قابلمه .... 

حالا کی ها باید درس بخونم نمی دونم والوووو .... 

خب چه می شه کرد . داستان پشت کنکور پارسالی م  و استپ زدن همه برنامه ها و کارهام به خاطر پرداختن به گل وجود کنکور و قبولی این بلا رو سرم آورد و تا عید قطعا همینگونه اس بساطم .... 

شما دوستان ببخشید به بزرگواری خودتون 

فهلا ...

هلاک شدم دیگه

دوستان حلال کنید گمونم امشب دیگه بخوابم فردا صبح بیدار نشم ؛ بس که این دو سه روز هر شبی که خوابیدم و صبح بلند شدم بدتر شده حالم .... منم که رودار دکتر برو نیستم .  

شب اول  بدن درد و لرز

شب دوم  تب و لرز شدید  

شب سوم گرفتگی ماهیچه های ناحیه کتف چپ و گردن   

اینو دیگه کجای دلم بذارم .... بدجور یه وری شدم

حالا مثلا کلی قرص و دارو گیاهی خوردم اینجوریم .... 

بابام هی می گفت مواظب خودت باش بیفتی اساسی می افتی هاااااااا

عمه شدم

سلام دوستان  

شکر خدا هفته ای که گذشت هفته بسیار بسیار خوب و پرباری بود برام هم به لحاظ معنوی و هم به لحاظ خانوادگی.... 

در یک دعوت کاملا غافلگیرانه از جانب آقا امام رضا (ع ) رفتیم پابوس شون. اونم روزهای عاشورا و تاسوعای حسینی و موقع عزای جدشون. اصلا باورم نمی شد یه همچین موقعی حرم امام رضا (ع) اونم انقدر راحت .... جای همگی خالی خیلی خیلی عالی بود . امید دارم که خودشون هم برات دعوت شون رو حاجت روایی بذارن واسه مون . 

از اینورم خانوم داداش ؛ تا ما پامون رو اونور گذاشتیم موعد زایمان شون می رسه ؛ و وقتی اومدیم عمه یه نی نی خوشگل و ناز شده بودم . البته خانوم خوشگله ما چون یکی دو هفته ای زودتر از موعد تشریف آوردن ( ۳۶ هفته ) هنوز بیمارستانن و ما در رفت و آمد و پرستاری ، ولی امید داریم که زودتر خوب شن و بیان پیشمون .... 

ولی خودمونیما عمه شدن عجب حس قشنگیه .... نی نی داداش .... چند وقت دیگه نوه های مامان که جمع شن خونه ، ما دیگه باید خونه رو تحویل شون بدیم و بریم بیرون !! بس که شیطونن .... این فسقول هم که دیگه از همین نوزادی ش معلومه آتیش پاره اس! دیگه ببین حال من عمه خاله رو .... گمونم چن وقت دیگه باید قربون همون انباری مرتب شده م واسه درس خوندن برم با این آتیش پاره ها ....   

هنوز عکس مناسبی از این خانوم خوشگله ندارم ان شالله تو فرصت مناسب براتون می ذارم عکسش رو .

این دوهفته که درس و کار و زندگی به این شکل پَر شد .... الانم که به شدت سرما خوردم و بدن درد داره هلاکم می کنه شدم مث این معتادای خمار ... تا کی فرصتی دست دهاد و ما درس و کار و باری به کمر بزنیم الله اعلم !!! 

دیگه فعلا عرضی نیست تا بعد ...

سلامی چو بوی خوش آشنایی

می دونم که از آخرین پستم خیلی وقته می گذره ولی خب فعلا حرفی واسه گفتن ندارم و ترجیحم اینه که غر غر ننویسم. دیگه اینجا تبدیل به غر غر دونی شده .... نتیجه ای هم نمی گیرم . فعلا همون طبل عزیز خودمو می گیرم و بَرِش می کوبم تا ان شالله شرایط عوض شه . دیگه خودتون به بزرگی خودتون ببخشید . 

واقعیتش هفته گذشته وسط اینهمه درگیری و درس و کار یه مورد اکازیون به پستم خورده بود که حسابی خجالتم داد از وضعیتی که دارم ولی خب در این زمینه هم به همون طبل قشنگه ( طبل شریف بی عاری بیخیالی در شرایطی که کاری ازدستت برنمیاد ) ارجاع کار می دیم. خلاصه که دست استاد عزیزم درد نکنه که با راهنمایی های به موقع شون بیخودی درگیر نشدیم ولی کلی شرمندگی و خجالت و غصه موند واسه م که دیگه اونم بیخیال. 

دیروز عصری  ییهویی یادم افتاد که ای دل غافل باید فلان کار رو واسه ترم بعدی و کم کردن تعداد ترمهای آموزشی انجام می دادم و یادم رفته و در راستای اینکه مجبورم تلفنی از کارمندان محترم تحصیلات تکمیلی بخوام برامون انجامش بدن گفتم بذا یه یادی ازشون کرده باشم که نگن هر وقت کارمون دارن زنگ می زنن. یه اس ام اس ادبی دادم . آقا انقد خنده م گرفته بود که نگو هم خنده و هم حرص ..... یکی نیست بگه بالام جان یه چیزی رو بلد نیستی چرا تظاهر می کنی آخه طفلکی .... اونم با یه مایه مزورانه و جلب مسلکانه ( البت امیدوارم از سر بدبینی نباشه برداشتم ) من گاگولم یا شما خنگول ؟.... ای بدم میاد از این آدمای ریاکار دو رو .... چراپیتی در توجیه فرمایشاتشون می فرمودند که یکی از یکی مسخره تر و ضایع تر ... آخر سر من پوزش خواستم و گفتم ببخشید با توضیح خواستنم زحمت انداختم تون .... خلاصه که فعلا قید پیگیری اون کارم رو هم زدم

صرف نظر از غر غر

بدلیل تکراری شدن غر غر از دست همکاران محترم؟!؟!؟!؟ این بار هم از گذاشتن پست مربوطه صرف نظر می کنیم . باشد که خداوندگار صبر جمیل مان داده و خود گشایشی فرماید که همه رخدادهای خوب دنیا به دست اوست . 

ما فقط گله گی بندگان این چنین ش را که این اواخر هی راه و بیراه از همه طرف به سویمان سرازیر اند را به محضر شریف خودشان ابلاغ نموده و خود را سبک می نماییم.  

باشد که خود باشند آنجا که هیچکس نیست . 

اقسام مشکلات پیش آمد نموده واقعا انقدر سخیفند که حیف از وقت و اعصاب که بخواهد به خود خوری و فرسایش عصبی بینجامد و بدتر از آن خدای ناکرده بخواهیم با گله گذاری در این مکان اوقات خوش شما خوانندگان محترم را هم مکدر فرماییم. 

زیاده عرضی نیست

کیمیای این روزهای من

مواقعی که فرصتی دست می ده و کتابخونه می رم خیلی احساس آرامش بهم دست می ده ؛ همین که حس می کنم تنها نیستم کلی آرامش می ده بهم حتی اگه عایدی درسی هم نداشته باشه برام .... 

با خودم می گم اینام مث من همه شون دارن برای رسیدن به اهدافشون تلاش می کنن. تقریبا یه رده سنی داریم . اینام مث من پر مشغله ند اما به درس شون هم می رسند حتی شده یه ساعت . 

خدایا همت و توانم بده . 

هر وقت می رم دانشگاه انقدر فشار و خستگی بهم غالب میشه که می خوام برم و انصراف بدم. روزهای بعد هم به این مساله فکر می کنم ولی کمتر .... نمی دونم چیکار کنم؟ 

گاه می گم برم غربت واسه ادامه تحصیل .... خارج از ایران

گاه می گم همینجا بودن بهتره هر چقدم که سختی داشته باشه ... 

گاه می گم بشینم دوباره بخونم یه جای دیگه یه دانشگاه دیگه .... 

موندم ..... 

جفت گوشا بیرون ....

یادش بخیر اون موقع که خانوم حسابی همکلاسی دوره لیسانس مون واسه یه همایش علمی رفته بود تهران. اون موقع تازه مد شده بود بد حجابی و مقنعه های شُل و شیت ...... یه گوش بیرون مقنعه !!!!وقتی اومد خوابگاه چقدررررررررر مسخره کرده تابعین این  مد رو خندوندمون .... البت خودشم خیلی علیه سلام نبود تو حجاب ولی کاملا مقید به چهارچوبها و دختری نجیب . یادمه جفت گوشاش رو از مقنعه می آورد بیرون و به طرز مسخره ای موهاش رو پریشون می کرد رو صورتش و می خندید و می گفت آخه اینم شد مد!!! مگه مشکل شنوایی دارن اینا و نمی شنون !!! این دیگه چه ادا اصولیه؟!!! 

حالا بعد کمتر از ده سال همون تریپ مد شده مثلاً !!! هر وقت خانومای این تیپی رو می بینم یاد خانوم حسابی ، اون شب و خنده هامون تو خوابگاه می افتم .... 

تا چقد دیگه تبعیت از مد ... مسخره نیس واقعا ؟؟