نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

این روزهای من

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ  

دو دو تا چهار تا های مسائل روز مرتبط با اقتصاد کشور به جهت خرید جهیزیه 

بررسی منابع مالی جدید در غالب وام های عزیز و دوس داشتنی رنگـــــــــــ و وارنگــــــــــــــ 

تهیه پول پیش برای کلبه آرزوهااااا  

پوشش هزینه های دانشگاه و تحصیل 

بررسی و امکان سنجی جهت انتقالی گرفتن اینجانب 

جمع آوری سوابق کاری بنده  

درگیری های حاصل از حسادتهای همکاران گرام و گذر از کنارشون به نحوی که خب دستمون فعلا زیر سنگ شونه ... 

درگیری های شغل شریف دوم و ناز و نوز های اونا  

اُرد های ناشتای بازرس محترم

رسیدگی به خود

سر زدن به خانواده همسری 

پرداختن به درس و مشخ هر واحد درسی و تکالیف سنگــــــــــــــــین اساتید محترم  

رویای شکستن شـــــــــــــــــــاخ غول زبان   

و 

گوشه ای از افکار و اشتغالات این روزهای منه 

و البته فقط دانه درشتهاش 

......... با وجود همه اینها شکر خدا و هزار الحمدلله راضی ام از زندگی ........ 

 این مدت هر وقت مشکلات و سختی ها بهم ریخته تم و دوباره اعصابم خط خطی شده از فشارها ، همین که یادم اومده به لطف خدا کسی رو دارم که همراهــــمـــه تو این مسیر ؛ آروم شدم و شکر گزار پروردگار.... 

به امید اینکه همه همراهی "همراه " داشته باشن که مایه آرامششونه ، ما دوتا هم مث بقیه .... 

داشتن یه همراه خوب نعمته ..... 

 امیدوارم که منم بتونم یه همراه خوب باشم واسه همسرم و به یاری خدا برای تحقق این موضوع نهایت تلاشم رو خواهم کرد 

بدویید بیایید تا حذف نشده ....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و اما قولی که داده بودم .....

سلام دوستان 

و اماااااا بریم سر قولی که داده بودم. داستان آشنایی و ازدواج م بین اینهمه مشغله کار ٬ درس و امتحان ..... 

عرض کنم به خدمت دوستای خوب خودم که من از چند سال پیش یه خواستگار سمجُ تکلیفش با خودش نامعلوم داشتم که کلافه م کرده بود. به تمام معنا نمی دونستم چیکاره حسنم باهاش؟ 

 از اونجایی که هیچوقت از این تیپ خانومایی نبودم که بدون دلیل منطقی و قانع کننده لااقل برای خودم موردی رو رد کنم و در این مورد نهایت صبوری رو به خرج می دادم برای همین آخرین فرصت رو بهش دادم و بهش هم اخطار جدی ای دادم که اگه این بار خلف وعده کنه دیگه به هیچ عنوان نمی پذیرمش. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من هیچ علاقه ای بهشون نداشتم و علی رغم شرایط مناسب و خانواده خوبی که داشتند ته دلم یه ذره هم راضی نبود به این موضوع. اما منطقا خودمو قانع می کردم و مدام میگفتم شما دلیل منطقی برای رد این مورد نداری هرچند بماند که رفتارهای ایشون ناشی از یه سری وسواس های فکری بود که بعدها خواهرشون در توجیه رفتار برادر بهم گفتند . اما خلف وعده آخر باعث شد که در کمال ناراحتی از اینکه اصلا ای کاش فرصتی بهش نداده بودم  موضوع رو به کل منتفی کنم . 

یادمه تو سفری که اخیرا مشهد رفتیم چون همه چی یهویی مهیا شد و کاملا بر خلاف تصور و برنامه ریزی های من بود به امام رضا(ع ) گفتم: خب آقا جون با این دعوت یهویی و این مهیا کردن کلیه شرایط سفر بدون کوچکترین تلاشی از طرف من معلومه خودت کارت دعوت دادی بهم و حتما کاری داری باهام و می خوای چیزی بهم بدی و تنها گره ای که بیشتر از بقیه آزارم می ده همین موضوع ازدواجمه حتی یادمه گفتم آقا جون خودتم می دونی من دلم به این .... راضی نیست. یکی دیگه رو بفرست برام. خودت می دونی چی می خوام و.... 

و اما تو ذهنم به خودم می گفتم زرششششک ..... البته باور و یقین قلبی داشتم به اینکه این بار  با دفعات قبلی فرق داره و حتما براتی م از جانب آقا می رسه. چون خودش دعوت کرده پس قطعا موعدش رسیده بوده که زودتر از برنامه ریزی های من خواسته تم اینجا و ..... 

باورتون نشه شاید دقیقا همون شبی که قرار ما با این آقا بهم خورد و من کلی پیش دوستم درددل کردم و غصه خوردم خبر رسید که آقایی با چنین شرایطی هست و اجازه می خواد با هم ملاقاتی داشته باشید و آشنایی کلی ای صورت بگیره. 

خلاصه که شماره تماس زیر نظر خانواده ها مبادله شد و طی یه تماس تلفنی کوتاه برای یه ملاقات حضوری خونه آبجی برنامه ریزی شد. اون شب که برای اولین بار همسرم رو دیدم فوق العاده مطلوب بنظرم اومدند . حدود ۶ ساعت باهم صحبت کردیم و گفتیم و گفتیم .... شکر خدا هرچی بیشتر صحبت می کردیم تشابهات بیشتری نمود می کرد و ایشون هم درست مثل من کاملا راضی و خرسند از این آشنایی بودند. شام رو بیرون از خونه آبجی و مهمون هسمری شدیم و وقتی برگشتیم کلی دیروقت بود واسه خودش . آبجی می گفت Mp3  کار شیش جلسه رو پیش بردید هاااااا چی می گفتید حالا اینهمه ساعت....از فضولی مردیم مااااا ..... 

بعد از یه فرصت فکر کردن و خلوت چهار روزه ، باز همسری پیام دادند و نظر من رو جویا شدند. یادمه کتابخونه بودم و مثلا داشتم درس می خوندم. شب یلدا بود و قرار بود زودتر برم خونه همه دور هم جمع باشیم و..... 

این مدت مدام در تماس بودیم و از سلایق و خصوصیات مختلف همدیگه اطلاع می گرفتیم تا روز 5 دی که همسری قرار ملاقات دیگه ای درخواست کردند و اون روز من کلی غافلگیر شدم از هدیه زیبایی که به مناسبت تولدم برام تهیه کرده بودند باورتون نشه شاید من خودمم یادم نبود تولدم رو .... و ظاهرا ایشون با همدستی دوماد کوچیکه که تقریبا همکارند باهمدیگه و آشنایی اولیه از طرف ایشون بوده از تاریخ دقیق تولدم مطمئن شده بودند و برنامه ریزی کرده بودند براش. 

از اونجایی که من و همسری هم رشته ای و تقریبا همکلاسی هستیم وقتی از تاریخ اولین امتحانم مطلع شدند تقاضا کردند که اجازه همراهی باهام رو داشته باشند و اینگونه شد که "امید" دوست صمیمی ایشون که همکلاسی بنده هم هستند بقول خودشون تشتک پروندند از این موضوع و هنگ بودند  از اینکه ما کجا و ایشون کجا و چطور شد که اینطور شد و ..... 

قرار بعدی ما برای آشنایی رسمی خانواده ها با همدیگه برای روز اول ربیع گذاشته شد و عصر جمعه با ملاقات خانواده ها بسی بسیار مشعوف شدیم از همگونی و هم سطحی و انطباق بالای سطح خانواده ها .... و مادر همسری بااجازه از پدرم خواستند تا برای زیارت حرم بی بی همراهی شون کنم و با دیدن هلال ماه نو بالای گنبد خانووم کلی برای خوشبختی مون دعا کردند و .... 

قرار بعدی برای ملاقات خانواده ها همزمان با آغاز امامت امام عصر (عج) - بله برون - نام گرفت و این بین ما برای مقدمات موضوع ، انجام آزمایشات معمول و .... مراجعه کرده و کارهامون رو برنامه ریزی کردیم ..... 

روز بله برون هم با حضور اقوام دو طرف ، منزل ما و به شادی و سرور برگزار شد .  

خطبه عقد محرمیت جاری شد و ما همزمان با آغاز امامت آقا به عقد رسمی و همسری هم دراومدیم.  

فکرشو هم نمی کردم روز امتحان سخت گیرترین استاد یه همچین برنامه ای داشته باشم و خیلی خجسته و با آرامش سرجلسه امتحان حاضر شم اونم با آقای همسر .....  

بقول دوستم که می گفت : مهم پاس کردن درست واحد "زندگی" یه ، بقیه واحدها مساله ای نداره و حل و فصل میشه . 

الان که دارم تو ذهنم مرور می کنم داستان آشنایی و ازدواجمون رو ؛ خدا رو بابت این نعمتش هزار بار شاکرم . بقول همسری خدا جوری از شرمندگی مون دراومد که یه عمر شرمنده ش ایممممم..... هر چقدر هم شکرش رو بگیم بازم کمه ...

 چه سختی ها و فشار ها که وارد اومدند و چه خواستن ها که در راستای خواست خدا نبود و نشد.... 

بازهم شکر خدا بابت همه نعمت ها و لطف هایی که بهمون داشته و هزار الحمد الله .  

خدای خوب و مهربونی داریم. صبوری و تسلیم مطلق حکمتش بودن قطعا شیرینی رسیدن احسن وجه به خواسته هامون رو داره ...... 

و حرف آخر اینکه دوستای خوب و مهربونم بابت همه محبتها و دعاهای سبزتون صمیمانه ازتون سپاسگزارم . ازتون می خوام واسه پایداری خوشبختی و آرامشمون دعا کنید که مهمترین چیز همین خوشبختی و احساس رضایتمندی و شادی پایداره ....

جشن عقد

سلام بچه ها جون. 

یک عدد عروس خانوم مشنگیات و بدیو بدیو کار در خدمت شماست .... ببشقین اگه توهم توهمیه کارام . دلم نمیاد منتظرتون بذارم ولی وقتشم ندارم هنوز کامل بنویسم فقط اینو بگم که هفته پیش بعد عقد شرعی مون یه سره دنبال کارای هماهنگی برای آرایشگاه ُ خنچه ُ آتلیه ُ خرید و .... بودیم . 

 از طرفی هم از هر دو طرف فامیل ها عروس داشتیم و دعوت بودیم جشن و مهمونی .... و می دونید که یه تازه عروس تو این اولین مهمونی ها ٬ جشن ها و دعوت ها کلی کار داره و اینگونه بود که با در نظر گرفتن اولویتهای اصلی و در راستای برنامه ریزی های مهندسی عروس دومادانه پیش بردیم کارا رو .... 

باور نمی کنید که حتی فرصت نداشتم تلفن ها و پیامهای ضروری رو هم جواب بدم و مامان کلی شاکی شده بود ازم..... و دیگه بازم ببخشید هنوز نمی تونم کامل بنویسم .

شکر خدا جشن مون هم دیروز و همزمان با میلاد پیامبر(ص) به خوبی و خوشی برگزار شد و کلی جای همگی تون خالی بود .

امیدوارم همیشه شادی باشه و خوشبختی و شادکامی ....

دوستای خوبم واسه خوشبختی مون دعا کنید

ممنون دوستای گلم

سلام دوستان عزیزم ممنون بابت همه انرژی مثبتها و دعاهای قشنگتون تو این چن وقته.... 

از بابت پیامهای تبریک مهربون و قشنگ تون ممنونمممم ..... 

اجازه بدید در اسرع وقت میام و براتون می نویسم همه چی رو ..... 

فقط در این حد بگم که وقتی وسط سرشلوغی ، تراکم بالای کاری و درسی ، اذیتهای همکاران و امتحانات پایان ترم کم آوردید برید ازدواج کنید و بگید بیخیال دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااا....  

باور کنید الان حسابی دستم بند امتحانات پایان ترم ، ترافیک کاری پایان سال ، مراسمات جشن و .... ان شالله در اولین فرصت مفصل براتون می نویسم 

دوستتون دارم

یا علی گفتیم و .....

به امید خدا ٬ همزمان با آغاز امامت حضرت مهدی (عج ) و در پناه محبت شان فصلی جدید از زندگی را گشودیم. 

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. 

.

۱۳۹۲/۱۰/۲۰

به لطف خدای مهربون ؛ علی رغم تراکم کاری و درسی بالا ، ایام امتحان و اذیت همکاران گرام در هر دو شیفت کار ، روزگارم بد نیست .... 

خدایا خودت دلخوش مون کن ..... 

آمین. 

بچه ها دعام که می کنید؟ 

 خواهشا منو از دعاهای خیرتون فراموش نکنید که بسی بسیار محتاجم تو این روزااااا .....

تولدمه

امروز تولدمه.... 

روز ویژه و خاص برای من ....  

معمولا انقدر انرژی و انگیزه ندارم که به این چیزا فکر کنم ولی خب امسال حسهای بهتری دارم شکر خدا. بعد از همراه اول که اول وقتی هدیه و پیام تبریکش رسید با دیدن پیام تبریک تو پروفایل دانشگاه با مضمون اینکه ؛ دانشجوی عزیز تولدت مبارک کلی غافلگیر و شفکت زده شدم. ترکوندن ینی .... اونم تو ایام امتحانات .... دمشون گرم خدایی ش ٬ حتی اگه کار برنامه اتومات سیستم دانشگاهیه ٬ خیلی پروانه ای و قشنگ بود کارشون. بسی بسیار لذت بردم . 

دیگه اینکه این روزا واقعا اوضاعم ریخته به هم. انقدری که حتی از درس هم افتادم ؛ اونم تو این ایام امتحانات. استرس ُ اضطراب و نگرانی داره خفه م می کنه بیشتر از همیشه به دعاهای قشنگ تون احتیاج دارم. 

دعا کنید شرایطی مهیا شه که همه چی عوض شه. 

 از دست همکاران عزیز و دوست داشتنی م خسته شدم جلو چشمم هم .....  بس که نامردند.

ناشکریت نباشه خدا جونم ولی خودت داری می بینی دیگه. یعنی جاهای دیگه بدتر از اینان؟ 

بماند باز اول صبحی بنده نوازی شدیم حالمون گرفته اس..... مثلا تفلدم بوده هااااااااااا اگرنه که دیگه معرف حضورتون هستند دیگه .... 

از هرچه بگذریم سخن «جیغ و دست و هورا به مناسبت تفلد -باران بهار- این گل دختر خوب نازنین یکی یدونهِ خودش» خوش تر است ..... 

امسال قصد نداشتم به مناسبت تولدم پستی بذارم ولی خب دیدم اینجوری قشنگ تره. بعدشم پیام تبریک پروفایل دانشگاه انرژی و انگیزه شد واسم که باز بیخیال شم و بیخیال کنون راه بندازم واسه خودم ..... 

بگذریم که این نیز بگذرد و چون می گذرد غمی نیست.... 

دعا یادتون نره دوستای خوبم

فسقولنگ ها ....

امان از دست این نوه های مامانم....  

دیگه باید به فکر جمع کردن دست و بال خودم بیفتم و نقشه ها و ستونهای عزیز درودونه م رو از اتاق جمع کنم . دیشب رفتم خونه دیدم آبجی خانوم و فسقولهاش خونه مونن. از وقتی این فنقول آخریه راه افتاده و رسماْ قاطی بقیه شده با داداشش آتیش می سوزونن ..... ورداشتن با دوتا خودکار قرمز و آبی رفتن رو میز کامپیوتر اتاق و نقشه و ستون استراتیگرافی من طفل معصوم رو که کلی هم ازش خاطره خرخوانی پشت کنکور دارم خط خطی کردن.... خط خطی که چی بگم! دوتایی چنان با قدرت افتادن به جونش که گچ دیوار هم خط های عمیق ورداشته و ریخته ؛ دیگه ببینید چی به سر اون نقشه میاد! 

باور بفرماهید با دیدن این صحنه آخر شبی می خواستم بشینم گریه کنم .... می گم داداشی چرا اینجوری کردی؟ خاله ببین ....  

عین به خیالشم نیست رفته با آبجی ش دنبال بازی خودش انگاری من با دیوار بودم ..... شما بودین چی می گفتین به این توک سیاه و توک حنا ....(‌ داداشه چش و ابرو مشکی و آبجی بور بوره. واسه همین بهشون توک سیاه و توک حنا میگم )  

خلاصه که بدین سان نقشه های جذاب اینجانب که بسته به جونم بود به باد فنا رفت .... حالا هی بشینم و غر بزنم که آبجی با این فسقول هات ....

ای دوره جانکاه آموزشی ....

کی میشه دوره آموزشی دانشگاه تموم شه ٬ آزمون جامع و زبان رو داده باشم ؛ بیفتم به رساله .... رسماْ شهید می شم روزایی که کلاس دارم و باید برم دانشگاه ..... هنوز این ترم خوبه مونه اینم ؛ خدا به دادم برسه ترم بعد .... 

به گوشت کوبیده ته قابلمه گفتم تو درنیا من هستم.... 

چه بی نمک! خب که چی این دوره با این واحد ها .... به جای اینکه بذارن دانشجو بیشتر پژوهشی کار کنه و وقتشو بذاره واسه رساله ؛ یه مشت واحد الکی می ریزن سرش اینهمه وقتشو بگیره.... خب لااقل بیایین یه جور برنامه ریزی کنین که مرتبط با موضوع رساله هر فرد بهش واحد بدید که به دردشم بخوره لااقل ..... 

ینی من دوشنبه ها دقیقا داستانم صبح خروس خون تا بوق سگه!!! علی الخصوص که این شوفرها هم اذیت می کنن پوستم کنده میشه تا برسم خونه ....خستگی کل روز ، بدو بدو و کلاسهای پشت سرهمی به کنار که واقعا اصلا به چشم نمیاد ؛ ولیاااااا این آزار شوفر ها و تردد بین شهر مصیبت عظمی س واسم .... دیگه حتی حوصله چک چک و .... هم ندارم باهاشون! میگم به جهنم سیاه .... بیخیال می گذره!!! عینهو ارشد که گذشت ....  

اونموقع ها که یادمه آب بندی هم نشده بودم مث حالا.... واقعاٌ وقتی دو روز پشت سرهم و با اون وضعیت سخت می رفتم کلاسا رو ؛ بد و بیراه بود که به خودم می دادماااااااااااا .... ینی دقیقا احساس فلاکت می کردم وقتی ساعت ۱۲ شب رسیده بودم و باید اذان صبح می زدم بیرون ..... 

و بیخیال ان شالله این نیز زودی بگذرد 

.

منتظر و دل نگران پایان کهنه موضوعی آزار دهنده هستم. دعا کنید هر چی مصلحته خیلی زود پیش بیاد و ختم به خیر شه.