نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

و اما قولی که داده بودم .....

سلام دوستان 

و اماااااا بریم سر قولی که داده بودم. داستان آشنایی و ازدواج م بین اینهمه مشغله کار ٬ درس و امتحان ..... 

عرض کنم به خدمت دوستای خوب خودم که من از چند سال پیش یه خواستگار سمجُ تکلیفش با خودش نامعلوم داشتم که کلافه م کرده بود. به تمام معنا نمی دونستم چیکاره حسنم باهاش؟ 

 از اونجایی که هیچوقت از این تیپ خانومایی نبودم که بدون دلیل منطقی و قانع کننده لااقل برای خودم موردی رو رد کنم و در این مورد نهایت صبوری رو به خرج می دادم برای همین آخرین فرصت رو بهش دادم و بهش هم اخطار جدی ای دادم که اگه این بار خلف وعده کنه دیگه به هیچ عنوان نمی پذیرمش. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من هیچ علاقه ای بهشون نداشتم و علی رغم شرایط مناسب و خانواده خوبی که داشتند ته دلم یه ذره هم راضی نبود به این موضوع. اما منطقا خودمو قانع می کردم و مدام میگفتم شما دلیل منطقی برای رد این مورد نداری هرچند بماند که رفتارهای ایشون ناشی از یه سری وسواس های فکری بود که بعدها خواهرشون در توجیه رفتار برادر بهم گفتند . اما خلف وعده آخر باعث شد که در کمال ناراحتی از اینکه اصلا ای کاش فرصتی بهش نداده بودم  موضوع رو به کل منتفی کنم . 

یادمه تو سفری که اخیرا مشهد رفتیم چون همه چی یهویی مهیا شد و کاملا بر خلاف تصور و برنامه ریزی های من بود به امام رضا(ع ) گفتم: خب آقا جون با این دعوت یهویی و این مهیا کردن کلیه شرایط سفر بدون کوچکترین تلاشی از طرف من معلومه خودت کارت دعوت دادی بهم و حتما کاری داری باهام و می خوای چیزی بهم بدی و تنها گره ای که بیشتر از بقیه آزارم می ده همین موضوع ازدواجمه حتی یادمه گفتم آقا جون خودتم می دونی من دلم به این .... راضی نیست. یکی دیگه رو بفرست برام. خودت می دونی چی می خوام و.... 

و اما تو ذهنم به خودم می گفتم زرششششک ..... البته باور و یقین قلبی داشتم به اینکه این بار  با دفعات قبلی فرق داره و حتما براتی م از جانب آقا می رسه. چون خودش دعوت کرده پس قطعا موعدش رسیده بوده که زودتر از برنامه ریزی های من خواسته تم اینجا و ..... 

باورتون نشه شاید دقیقا همون شبی که قرار ما با این آقا بهم خورد و من کلی پیش دوستم درددل کردم و غصه خوردم خبر رسید که آقایی با چنین شرایطی هست و اجازه می خواد با هم ملاقاتی داشته باشید و آشنایی کلی ای صورت بگیره. 

خلاصه که شماره تماس زیر نظر خانواده ها مبادله شد و طی یه تماس تلفنی کوتاه برای یه ملاقات حضوری خونه آبجی برنامه ریزی شد. اون شب که برای اولین بار همسرم رو دیدم فوق العاده مطلوب بنظرم اومدند . حدود ۶ ساعت باهم صحبت کردیم و گفتیم و گفتیم .... شکر خدا هرچی بیشتر صحبت می کردیم تشابهات بیشتری نمود می کرد و ایشون هم درست مثل من کاملا راضی و خرسند از این آشنایی بودند. شام رو بیرون از خونه آبجی و مهمون هسمری شدیم و وقتی برگشتیم کلی دیروقت بود واسه خودش . آبجی می گفت Mp3  کار شیش جلسه رو پیش بردید هاااااا چی می گفتید حالا اینهمه ساعت....از فضولی مردیم مااااا ..... 

بعد از یه فرصت فکر کردن و خلوت چهار روزه ، باز همسری پیام دادند و نظر من رو جویا شدند. یادمه کتابخونه بودم و مثلا داشتم درس می خوندم. شب یلدا بود و قرار بود زودتر برم خونه همه دور هم جمع باشیم و..... 

این مدت مدام در تماس بودیم و از سلایق و خصوصیات مختلف همدیگه اطلاع می گرفتیم تا روز 5 دی که همسری قرار ملاقات دیگه ای درخواست کردند و اون روز من کلی غافلگیر شدم از هدیه زیبایی که به مناسبت تولدم برام تهیه کرده بودند باورتون نشه شاید من خودمم یادم نبود تولدم رو .... و ظاهرا ایشون با همدستی دوماد کوچیکه که تقریبا همکارند باهمدیگه و آشنایی اولیه از طرف ایشون بوده از تاریخ دقیق تولدم مطمئن شده بودند و برنامه ریزی کرده بودند براش. 

از اونجایی که من و همسری هم رشته ای و تقریبا همکلاسی هستیم وقتی از تاریخ اولین امتحانم مطلع شدند تقاضا کردند که اجازه همراهی باهام رو داشته باشند و اینگونه شد که "امید" دوست صمیمی ایشون که همکلاسی بنده هم هستند بقول خودشون تشتک پروندند از این موضوع و هنگ بودند  از اینکه ما کجا و ایشون کجا و چطور شد که اینطور شد و ..... 

قرار بعدی ما برای آشنایی رسمی خانواده ها با همدیگه برای روز اول ربیع گذاشته شد و عصر جمعه با ملاقات خانواده ها بسی بسیار مشعوف شدیم از همگونی و هم سطحی و انطباق بالای سطح خانواده ها .... و مادر همسری بااجازه از پدرم خواستند تا برای زیارت حرم بی بی همراهی شون کنم و با دیدن هلال ماه نو بالای گنبد خانووم کلی برای خوشبختی مون دعا کردند و .... 

قرار بعدی برای ملاقات خانواده ها همزمان با آغاز امامت امام عصر (عج) - بله برون - نام گرفت و این بین ما برای مقدمات موضوع ، انجام آزمایشات معمول و .... مراجعه کرده و کارهامون رو برنامه ریزی کردیم ..... 

روز بله برون هم با حضور اقوام دو طرف ، منزل ما و به شادی و سرور برگزار شد .  

خطبه عقد محرمیت جاری شد و ما همزمان با آغاز امامت آقا به عقد رسمی و همسری هم دراومدیم.  

فکرشو هم نمی کردم روز امتحان سخت گیرترین استاد یه همچین برنامه ای داشته باشم و خیلی خجسته و با آرامش سرجلسه امتحان حاضر شم اونم با آقای همسر .....  

بقول دوستم که می گفت : مهم پاس کردن درست واحد "زندگی" یه ، بقیه واحدها مساله ای نداره و حل و فصل میشه . 

الان که دارم تو ذهنم مرور می کنم داستان آشنایی و ازدواجمون رو ؛ خدا رو بابت این نعمتش هزار بار شاکرم . بقول همسری خدا جوری از شرمندگی مون دراومد که یه عمر شرمنده ش ایممممم..... هر چقدر هم شکرش رو بگیم بازم کمه ...

 چه سختی ها و فشار ها که وارد اومدند و چه خواستن ها که در راستای خواست خدا نبود و نشد.... 

بازهم شکر خدا بابت همه نعمت ها و لطف هایی که بهمون داشته و هزار الحمد الله .  

خدای خوب و مهربونی داریم. صبوری و تسلیم مطلق حکمتش بودن قطعا شیرینی رسیدن احسن وجه به خواسته هامون رو داره ...... 

و حرف آخر اینکه دوستای خوب و مهربونم بابت همه محبتها و دعاهای سبزتون صمیمانه ازتون سپاسگزارم . ازتون می خوام واسه پایداری خوشبختی و آرامشمون دعا کنید که مهمترین چیز همین خوشبختی و احساس رضایتمندی و شادی پایداره ....

نظرات 12 + ارسال نظر
دختر بهاری سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:26 http://dailylog.persianblog.ir

عزیزم خوشبختی روز افزونت رو از خدا میخوام. شاد و خوشبخت باشی همیشه ایشالا

ممنونم گلی

توتی سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:00

سلام عزیزم
خیلی مبهم توضیح دادی!
بعدشم خانوم خوب مگه قرار نشد یه عکس از خودتون و آقای داماد بذارین؟؟؟
قبلا در مورد ایشون یه چیزایی ننوشته بودی؟ حس می کنم نوشته بودی.
ایشالا به سلامتی کی میرین سر خونه زندگیتون؟
ایشالا شادی و آرامشتون تا ابد پایدار باشه!

سلام گلکم . واضح بود که....
عکس هم انشالله به سر فرصت و ....
تابحال چیزی در مورد ایشون ننوشتم
خونه زندگی مون والا توتی جون هر وقت شرایط مهیا شه احتمالا بعد امتحان جامع من تابستون ....
ممنونم خانومی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 15:29

سلام عزیزم
نمیدونی چقدر برات خوشحالم .زندگیتو زندگی کن، تک تک لحظه هاشو ،اونم فقط با شادی

سلام ممنون از لطف تون الان اسم و آدرس نذاشتین من از کجا بدونم کی هستین خب؟

زهره چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 19:40 http://golesorkh.parsiblog.com

سلام
و بازم تبریک

والا به نظر منم توضیحاتت مبهم بود!

سلام ممنونم
ای شیطونااااااا نکنه دس به یکی کردید من یه دور دیگه بنویسم
حالا بیشتر توضیح بدم؟

توتی پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:55

دیدی زهره هم حرف منو تایید کرد؟ قبول داشته باش آدمی که در جریان هیچی نیس با این نوشته هات گیج می زنه!!!
یه دور دیگه برو روش! البته مصور!

باشه بچه ها چشم ایشالا سر فرصت می نویسم عکسم جور شد می ذارم براتون

ملیحه پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 18:04 http://bbm.parsiblog.com

بهله ...
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش رسید :دی
البته منظورم قصه مجردی بود ...
آغاز فصل جدید زندگیتون مبارک
آقا چرا توی آدمکای بلاگ اسکای بوس نداره ؟!خیلی مهمه...

بهلهه مفافقممممممممم به شدت..... عوضش : بووووس بووس بووس

طعم عشق شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 14:45

تو روح هرچی بهار نامرده . تو یه رفیق جونی که بیشتر نداری پرفسور. اونم تازه اسم وبلاگ فیلتر شدش طعم عشق بود . تو منو نمیشناسی پس چطور همیشه جوابم رو میدی . طفل معصوم شوهرت

زهر فلفلییییی خب من چه بدونم تو گیج بازی درمیاری اسمتو نمی ذاری خببب راستی دیدی گوش نکردی به حرف رفتی هی عشخ وبلاگی دروکردی آه بچه های قنجیشک مردم گرفتت وبت رو بستن هاهاهاهاااااا. هی بهت گفت اینجا بچه مجرد رد میشه گناه داره نکن این کارا رو

بهار سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:43

سلام علیکم عروس خانوم گل گلاب . تو اسمونا دنبالت می گشتم افتخار دادی اومدی پایین ! نه بهار حون توضیحاتت کاملا جامع و کامله اون دوتا خودشون گیج می زنن !!. دیدی بهار بت می گفتم صبوری کن حالا دیدی نتیجه صبوریتو ؟ خیلی خوشحالم بابت همه این اتفاقات خوب زندگیت . انشالا از این به بعدم عمری طولانی رو با سلامتی و دل خوش و ذهنی اروم با یکی دوتا بچه خوشگل مشگل در کنار هم سپری کنین و نتیجه این صبوری رو از خدا بگیرین . اون لابلاها واسه ما هم دعا کنین . راستی عکس بذار بهار . ضمنا بابک هم خییییلی خوشحال شد خیلی هم تبریک گفت و مثل من اولین چیزی که گفت این بود که پس حالا می تونن بیان خونمون . بشون بگو حتما بیان . پس منتظرتون هستیم ..

دقیقا همینطوره بهار جان واقعا خدا هیچ صبری رو بی جواب نمی ذاره شمام مطمئن باش سختی ها می گذرن و فقط واسه این هستن که ما پخته تر شیم پس نباید از کوره در بریم
اتفاقا به آقای همسر گفتم خیلی هم استقبال کرد حتما ایشالا در اسرع وقت مزاحم می شیم

طعم عشق سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 15:31

حالا که متاهلیده لطف کن آهت رو جمع کن این وبلاگ من دوباره سر و سامون بگیره دلم واسش تنگ شده به خدا .چه میدونی چقد همسری رو دوست دارم اون هدیم به همسری بود .تازه چیز بدی که توش نبود فقط شعرا و غزلای عشقولانه قابل پخش

باشه بابا حالا چون تویی...

سارا پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 19:13 http://www.ma3nafaronesfi.blogfa.cm

سلام بهار جووووون .
وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم . خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم . یکهو شوکه شدم . اشکاام سرازیر شدددددد . ان شالله در پناه امام رضا و حضرت معصومه خوشبخت و عاقبت خیر بشید عزیززززم ..
خدارو شکر که خانواده هاتون هم کفو و هم شان هستن .

سلام گلم...خوبی؟کجایی شمااااا خانومی؟
ممنون از لطفت عزیزم

مامان کیارش شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:34

سلام از بهار شنیدم که ازدواج کردیم
اومدم ببینم چه خبره
مبارکه عزیزم
خدا را هزار بار شکر که خوشحالی
انشاله این مسیر طولانی بهترین و قشنگ ترین لحظات زندگیتون باشه و در لابلای پیچ و خم های این جاده فقط خوشی و سلامتی باشه عزیزم
راستی منم رمز ندارما

سلام عزیز دلم ممنون از ابراز لطفت
ان شالله

سارا دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 15:47 http://ma3nafaronesfi.blogfa.com

واااای رمز بهار جون

برداشتمش دیگه گلمممم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد