* یکی از همکارا تعریف می کرد ، می گفت یه بار تو اتوبان تهران- ساوه داشتم می رفتم مأموریت. پشت یه مینی بوس که هی دود می کرد گیر افتاده بودم ، قانون رو بیخیال شدم و سرپیچ ازش سبقت گرفتم. از اونجایی که پلیس اتوبان
هم دسته بیل نیست ، سر پیچ بعدی ، کمین پلیس بهم دستور توقف داد و گفت : برو پیش افسر....
رفتم دیدم داره برگه جریمه رو می نویسه ، با اعتماد به نفس کامل میگم : جناب سرهنگ برای چی جریمه م می کنید؟
میگه : سرپیچ سبقت ممنوع....
میگم : آخه پشت مینی بوس گیر افتاده بودم همش دود می کرد ....
می نویسه....
میگم : جناب ، من آشنای سرهنگ .... ام.
می خنده....
دوباره تکرار می کنم : من از دوستان سرهنگ .... ام.
افسری که برام تابلو توقف گرفته بود جلو میاد و میگه : سرهنگ .... هستن!!!
.
.
.
.
از خجالت نمی دونستم چیکار کنم.
* بخشی از کارهای مربوط به اداره ما تولیدی و اقتصادیه. بنحوی هم هستش که برای تولید ، گاهاً از مواد "ن ا ر ی ه " و "م ن ف ج ر ه " استفاده میشه. به همین خاطر ، بخشی از پرسنل با حفظ کلیه موارد ایمنی ، امنیتی و هزاران دنگ و فنگ دیگه
با این مواد کار می کنن
و خوب می شناسنش. آبدارچی سابق اداره ، قبلاً تویکی از فازهای اجرایی محل کارمون مشغول به فعالیت بودن و بعدها به دفتر مرکزی منتقل میشن. یکی از اون سیگاریهای حرفه ای بود که سیگاری رو با سیگار قبلی روشن می کرد.
یه ورژن از سیگارهایی هم که مصرف می کرد از این قدیمیهایی بود که با تنباکو و کاغذ می پیچن و قابهای فلزی و چُپُقی داره.
بماند که مرد بسیار بسیار شریف و محترمی بودن . با وجود این عادت هیچوقت جلوی من سیگار به دست نداشتن. اما خب همیشه باهاشون مشکل نظافت و چرکی چایی هایی رو که می آوردن داشتیم.
اصولاً بنده در طی دوران اشتغالم ، خیر از آبدارچی جماعت ندیدم و همه گی شون بلا استثناء چرکولک و چِندش بودن.
جوری که چایی که خوردنیه
و عمراً بشه بهش اعتماد کرد ، همیشه دستمال کشی میز کار ، جارو
و نظافت اتاقم رو هم خودم انجام میدم.
اینا رو گفتم تا بهتر بتونید این عزیز رو تصور کنید. با یه قد کوتاه و اندام تکیده ... فقط و فقط سیگار می کشید!!! ایشون تعریف می کردن و می گفتن تو واحد خدمتی قبلی ، یه بار که خسته از کار نشسته بودیم به استراحت ، رفتم روی یه تنه درخت خشکیده نشستم تا پُکی بزنم و صفایی بکنم.
جعبه سیگارمو درآوردم . چندتایی آماده شده توشون داشتم. روشن کردم و گذاشتم گوشه لبم.... به پُک اول که رسید ، یهو توی صورتم منفجر شد
و همه ریش و سیبیل و.... رفت هوا.... از اونور فقط صدای کِرکِر خنده همکارای شیطون رو می شنیدم. صورتمم کاملاً سیاه شده بود.
.
.
.
.
شیطنت بچه ها بود دیگه.....
وقتی اینو تعریف می کرد یاد پلنگ صورتی و اون پلیس قد کوتاهه که همش منفجر میشد و حرص ش در می اومد افتاده بودم ، مخصوصاً وقتی سینی چای و دستمال تنظیفش رو تو اون حالت منفجر شده تو دستش تصور می کردم.... اینقد خندیده بودم که نمی تونستم تکون بخورم.
بنده خدا تعجب کرده بود که این همون خانوم ... که سنگین رنگین میاد و میره و ....
قابل توضیح اینکه مواد مورد استفاده و جایگزین شده تو سیگار این همکارمون ، با استفاده از تجارب کاری و شناختی که همکاران محترم شیطنت کن از انواع مواد " م ن ف ج ر ه " دارن ، از نوع بی خطر و دود زا بوده . چیزی که فقط منفجر شه ، صدا بده و سیاه کنه .
درست مث همون برنامه های کارتونی که گفتم واستون.
* یک عدد جوان مردم بعد از آزمون دهترای دانشگاههای روزانه که برای اولین بار در کشور با سیستمی نوین برگزار گردید به این نتیجه رسیده که استعداد تحصیلی اش در حد مرغ همسایه می باشیَد.
ایضاً از زبان فقط می داند حروف الفبای آنرا چگونه می نویسند
ریاضی هم که حرفش را نزنید!!!!
فقط این وسط ، طفلکی نفهمید این مواد امتحانی محترم چه ربطی به تخصص تحصیلی اش در طول سالهای گهر بار عمرش داشته است
که قصد دهترا گرفتن در آن را دارد ؟!!؟
این شد که اصلاً نشد بفهمیم چی به چی شد !!!
ولی خودمونیم اینخده باحال پذیرایی شدیم.... در هیچ کنکوری اینقد تحویلمون نگرفته بودن. فقط رفته بودیم پذیرایی کُنن اَزَمون پاشیم بیاییم ....
البته نامردی ست نگوییم که کنکور عرصه آشنایی جدید
با هم کسوتان ارجمند و گرام و دوستی های خوب بعدی ست.
* امروز را که امر شده بودیم بابت مرخصی روز گذشته مان سرکار تشریف ببریم پیچانده و جمعه در خانه لذت می بریم
. ها ها ها .....
میان هزاران دیروز و میلیونها فردا ، فقط یک امروز هست ؛ امروزت شاد....
* درباره ختم نهج البلاغه هر کدام از دوستان عزیزم که مایلند شرکت کنند به اینجا مراجعه کنند. منم از طریق یکی از دوستای گلم با این موضوع آشنا شدم . ختم خیلی ساده و راحتیه و روزانه نهایتش 5-10 دقیقه از وقتتمونو بگیره.
کتاب در سه بخش خطبه ها ، نامه ها و حکمتها ست که روزانه قسمتهایی از هر سه بخش بطورهمزمان و مطابق برنامه مطالعه می شه . برای خود من بخش حکمتها خیلی جذابیت داره. واقعاً میگن : آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم ، درسته. حرفا و حکمتهای حضرت چندین قرن پیش زده شده در حالیکه ما خیلی که بخوایم حال کنیم می ریم دنبال حرفای ... می گوید و ...!!! نمی گم اونا اَخ ند .... حرف حق و خوب رو هرکسی بزنه اون حرف مث مرواریدی قیمتی می درخشه و نیازی به هیچ بحثی در موردش نیست اما وقتی می بینیم خیلی از اونا خودشون مُرید امام ما بودن و ما این حد از شناخت رو داریم تأسفناکه!!! بخش نامه ها و خطبه ها هم خیلی جالب شخصیت و روحیات والا ، لطیف و ... صاحب سخن رو نشون می ده! نکاتی جالب که اعتراف می کنم قبل از اینکه شروع به این ختم کنم فقط یه چیزایی ازش شنیده بودم فقط در حد شنیدن ... اما حالا که دارم کتاب و سخنان حضرت رو می خونم اینقد برام جالبه که مدام دارم حسرت می خورم که ای کاش زودتر از اینا شروع کرده بودم و ای کاش فرصتش بود که عمیق تر از این حرفا بررسی ش می کردم. وقتی حرفای کسی رو می خونی و بررسی می کنی در واقع داری با فکر و منش اون آشنا میشی. حُسن این ختم در اینه که به زبان فارسیه درست مث کتابای دیگه مون . متن اصلی هم کنارته و اگه خواستی عمیق تر بررسی کنی می تونی به عربی و اصل مطلب هم مراجعه کنی .علم زیادی هم نمی خواد.
ترجمه آقای دشتی بهتر و روانتر از سایر ترجمه هاست . مطالب و محتوی چنان جذبت می کنه که واقعاً تعجب می کنی ازابعاد مختلف شخصیتی و فکری امام!!! البته تعجبش به خاطر بی اطلاعی خودمونه. اینه که واقعاً اماممون حتی بین شیعه هاش هم مظلوم و شناخته نشده اس!!!
خیلی وقت بود این پست رو تو ذهن داشتم اما خب فرصت نمیشد بذارمش. به مناسبت برگشت آبجی خانومی از ماه عسل ، همتمان را جمع کرده و عزم جزم داشتیم..........
صبح روزی که فکر می کردم دیگه امروز باید بیان مادرزن سلام ، به آبجی خانوم زنگ زدم
میگم : آبجی ... پس کی میخواین بیاین مادر زن سلام ؟ همه فردای پاتختی میان هااااااااا.... پس چی شد؟ دلمون تنگ شده واست!!!
بیاین دیگه!!!
میگه : آبجی باور کن یه عالمه کار داریم ، خودتون که می دونید دم عیدی چقدر کارای آدم زیاد میشه!! شما هم که خونه تکونی رو شروع کردید و خونه بهم ریخته اس بذار باشه حالا بعداً میایم......
میگم : ......
و خداحافظی
سر شب تو خونه در حالی که به شدت هم حال ندار و مریض احوال می باشیَم ، دارم با پشتیبان فنی هینترنت خونه ( همون اینترنت ) صحبت می کنم و دنبال رفع عیب و قطعی هینترنتمون می گردم.
پشتیبان هم با سرخوشی تمام وسط اون همه به هم ریختگی خونه منو مجبور میکنه با اون اوضاع مریضی خودم و نظم دم عیدی حاکم بر احوالات منزل ، هی بِرم اینو چک کنم ...... اونو چک کنم.....!!!
مامان و آبجی کوچیکه هم خسته از امر خطیر خانه تکانی تلویزیون می بینن.
چشتون روز بد نبینه یهو دیدم از یه سوراخ به اندازه حلق یه انسان ، که در مرکز یه سیاهچاله عمیق کنار ورودی سالن دیده می شد و دور تا دورش هم چندین تا از این حلق ها چیده شده بود ،
صداهایی شبیه تارزان ، قوم محترم مغول و... به گوش می رسه !!
پشت پنجره در ورودی هم که انگار این موجودات فضایی
داشتن زحمت کندن در رو از جا می کشیدن.
یه لحظه فقط یه دایره سیاه که وسط ش یه زبان کوچک قنجیشک و ناز آویزونه و دور تا دورش رو هم سیبیل همایونی فراگرفته از پشت پنجره تشخیص دادم .
فقط یه لحظه تصور کنید.....
6 تا حلق نازنین زنونه ، مردونه و بچه گونه قصد جون سه تا خانوم متشخص و خسته رو کرده بودن!!!
چه صداهایی که جهت غافلگیری این عزیزان تولید نمی شد....
گمونم پشتیبان بیچاره پشت خط یه سه چهارتایی سکته زد ، من که جای خود داشتم با اون حالم..... سریع خودمو جمع و جور کردم و پشتیبان رو دست به سر، که ؛ ممنون از راهنمایی تون اگه بازم مشکلی بود باهاتون تماس می گیرم و.....
بعد اینکه از شوک خارج شدم و مطمئن شدم که خونه سرجاشه و حمله ای اتفاق نیفتاده از اتاق اومدم سالن و بدون اینکه یادم باشه روبوسی یا خوش آمدگویی بکنم میگم ...... دیوونه هااااااااااا.....
ما که مُردیم !!!
به آبجی تازه عروس میگم ، شما که گفتین نمیاین و کلی کار دارین.......؟؟
به آبجی بزرگه و جوجه هاش
هم میگم : شما دیگه از کجا سبز شدین ، شما که داشتین خونه تکونی می کردین !؟!
بعله ..... کاشف به عمل اومد که این دوتا تازه عروس و داماد داشتن مث بچه های خوب نقشه غافلگیری ما رو در ذهن می پروروندن که ؛ خدا هم واسشون خواسته .... تا رسیدن بودن دم در خونه و می خواستن کلید بندازن و بیان تو ، آبجی بزرگه و خانواده محترمش هم که به قصدِ سر زدن به ما داشتن می اومدن ، رو دم در می بینن
و بعله دیگه .....
دو ساعت بعد ، یهو یادم افتاده که به به !!! نه خوش آمدی گویی .... نه .... به داماد کوچیکه میگم : آقا ... خوش اومدین ، تقصیر خودتونم شد خب ، از ترس اصلاً همه چی یادم رفت ... همین که اشتباهی به جای دزدی چیزی
نزدیمتون برین خدا روشکر کنین و تا آخر شب همینجور......
اتاقی که تو اداره تحت اختیار دارم چشم انداز خوبی داره. مشرف به یه حیاط با فضای سبزی بسیار زیبا، صدای پرنده ها ، ماشینها … با قابلیت دید زدن!!! با یه تراس رویایی که اگه بیکار باشی و ترددها هم کم باشه؛ می تونی رو یه صندلی بشینی و لذت ببری از ....... اوایل که تازه اومده بودم این اتاق و دلم می گرفت ، گاهی اوقات می نشستم تو این تراس.
تو سوراخی که واسه رد کردن لوله های انتقال گاز و… سیستمهای سرمایشی – گرمایشی اتاق ایجاد شده یه جفت گنجشک لونه کردن… همیشه دوس داشتم می تونستم یه جعبه بصورت لانه پرندگان به دیوار این اتاق بزنم تا یاکریم ها بیان و توش لونه درست کنن یه جوری که خودمم چشمم بهشون باشه و کلاغها نتونن جوجه هاشونو ببرن.
چند وقت پیش که زمستون باشه مدام از تو این سوراخ صداهایی رو می شنیدم . صدای رفت و آمد …. تو نگو ازبنگاهی سرکوچه ای پرنده های محل ، این سوراخه رو گذاشتن واسه اجاره…. اولین روز کاری امسال که اومدم ، دیدم به به… بهار در بهاره تو اتاقم… چقد ذوق کردم وقتی دیدم جوجه دار هم شدن این همسایه های جدید…
صدای جوجه هاشون اگه بدونید چقدر پرانرژی و قشنگه وقتی پدر مادرشون واسشون غذا میارن….
می خوام برم چش روشنی بدنیا اومدن جوجو کوچولوهاااااااااا، فقط تا در تراس رو باز می کنم مامان باباشون می پرن می رن رو آنتن لبه تراس می شینن ، انگار می خوان بهت بگن : شما نیای هم قبولت داریم هسمایه جان… کادوم رو صبح به صبح واسشون می ریزم دم لونه شون
رو سیستمی که گفتم واستون. اینخده خوکشل می خورن همش رو شیکمو هااااااااااا.
الهی …… فک کنین…. جوجوهام بخوان پرواز یاد بگیرن و لونه رو ترک کنن اولین نفری که شاهد پروازشونه خودمم
یاکریم ها معصوم ن و آروم نگات می کنن
اما گنجیشک ها شیطونن و پر هیاهو….
عاشق این هیاهوشونم ، اونم تو این فصل……
خلاصه اینکه دنیایی داریم باهاشون هااااااااااااا….
سالی که گذشت سالی بود با سختیهای خاص خودش! نمی خوام بگم خوبی نداشت. تو این سال هم مث سالهای دیگه و به لطف خدا روزهای پر خنده زیادی داشتم . اما خب سالی پرتلاش به لحاظ تحصیلی
و کاری بود و مخصوصاٌ به لحاظ مالی
و کاری فشارهای زیادی رو تحمل کردم آماااااااااا به خودم احسنت می گم که هیچ جا کم نیاوردم و تونستم در اوج فشارها به همه تعهداتم عمل کنم .
فدایی علمیمممم دیگه...... ای علم ، قدر منو بدون... ببین چه بچه خوفی ام....
اینفده من دوستت دارم م م م م م .....
تو هم منو دوس داشته باش دیگه.....اِ....اِ....دوسم داری ، اگه راس میگی دوسم داری ، همینجوری الکی الکی قبول شم دهتراااااا دیگههههههه ..... خودت که می دونی من کنکور دوس نمی دارم
وگرنه عخش ادامه تحصیل داریَم.....
اینقده پارسال سختم شد که امسال قصد دارم اگه خدا بخواد در زمینه مالی از شرمندگی خودم و جیفام ( همون جیبهام بخونیدش لفطاً ) دربیام البته خدا جونم باید اول زمینه هاشو فراهم کنه تا بتونم حسابی حال بدم به جیفام.....
اگه خدا بخواد قرار گذاشتم با خودم که تنبلی نکنم و با برنامه ریزی متناسب با زمانهای مفیدی که دارم ، بتونم خوب درس بخونم تا اینقد منت این علمناز خانوم رو نکشم و برای کنکور سال آینده دست پر باشم
( همین الان این شیطون بدجنس تو گوشم گفت حالا خیلی هم به خودت سخت نگیر....
می بینید چقد روش زیاده !!!
نمی ذاره حَرفه از دهنم دربیاد فوری تحریفش می کنه.... پرووووووو..... منم همینجا پیش شما رسواش کردم
تا حداقل بذاره حرفم یه سانت از دهنم فاصله بگیره..... عجبااااااااا.... اگه ما هم پشتکار این رودارالدوله رو داشتیم تا حالا قله قاف که رفته بودیم ، چهل دورم دور دنیا می دویدیم ..... حالا که اینجوری شد ، اینم میگم دلش بیشتر بسوزه : خدا خودش هوامونو داره!!!
منم قول می دم کمتر تنبلی کنم.
)
یه قولی هم به خودم دادم ، اینکه تو سال جدید ، کمتر ذهنمو درگیر ازدواج کنم. هر وقت شرایط ش مهیا بود ، حالا ببینیم چی میشه....
در خصوص اهداف فوق الذکر ، به امید خدا ، نهایت تلاشمان را به کار خواهیم بست.... بو که قبول افتد و در نظر آید....
آماااااااا اگر نشد هی حرص نمی خورم که بشینم خودمو اذیت کنم که چرا نشد... امیدوارم بشه ....
مهم میزان تلاشیه که بکار می بندی بقیه با خداست ....
امیدوارم آخر امسال ، اگر زنده بودم ، بیام و اینجا بنویسم که سالی که گذشت برام رضایت بخش بود و من نهایت تلاشم رو بکار بستم و راضی ام.
به لحاظ اخلاقی و تغییرات مورد نیاز ، امیدوارم بتونم سخت گیری و بد بینی و ناامیدی رو کامل از خودم دور کنم و شاد باشم شاد شاد...
خدایا ما گفتیم آنچه را که می خواهیم ، مهر تأییدش با تو.....
اما جونم براتون بگه از لحظه سال تحویل..........
آخرای سالی که گذشت چون عروسی خواهری
رو داشتیم ، بعد از تموم شدن مراسمات مختلفه و به دستور مامان خانوم ، جملگی سپاه تنظیف افتادیم به جون خونه...
البته نیروی ثابت کار ، دوتا بودیمااااااااا ...... اما خب.... به همین دلیل ، همه کارای شخصی اینجانب مونده بود روز 29 اسفند ، که باید همه رو انجام می دادم .... حتی خرید عیدی اعضای محترم خانواده....
خِلاصصصصصه ، جونم براتون بگه که تا لحظه تحویل سال داشتم مث فرفره می چرخیدم دور خونه و .... فعالیت و .... چهل دقیقه مونده به سال تحویل یه پست هم آپ کردم تا مراتب تبریکم رو اعلام کنم
و رسماً New Laptop م رو افتتاح بنمایم
، بعد هم نشستم به تک زنگ زدن به کلیه لیست مخاطبین گوشی م.... لیست مخاطبین منم که بدلیل خوش حواسی و ایضاً تنبلی در حفظیات ماشالله داره.... بعضی دوستان هم لالا بودن که هیچ گوشی شونم خاموش بود.... اما اغلب بیدار بودن و جواب می دادن.
لحظه سال تحویل رو کنار سفره هفت سین نشستیم و دعا کردیم
" خدایا خودت به همه سلامتی بده و همه رو به آرزوهاشون برسون ، خوشبخت و عاقبت بخیرمون کن .... امیدوارم امسال اونی که باید بیاد ، بیاد و همه رو خوشحال کنه ".
سر سفره که قرآن رو باز کردم تا بخونم نیت کردم ....... سوره حج اومد.
ان شالله حج هم قسمت شه این سال.... چند وقته خیلی دوس دارم برم حج
، شکوه و عظمتش ، مخصوصاً حس اینکه به خدا نزدیک تر از همیشه ای ، مهمون خدا میشی خیلی برام جالبه !!!
دوس دارم ببینم خدا چجوری از مهموناش پذیرایی می کنه....
از اونجایی که اگه می خوابیدیم نماز... پَر... می شدیم ، اونم اولین نماز سال نو ، جملگی نشستیم به آجیل خوردن و صحبت و ...
تا بعد نماز صبح خوابیدیم.
کل مدت تعطیلات هم که مهمان نوازی
و خاله بازی
فرمودیم . فقط یه سفریک روزه رفتیم که جای همه تون خالی ، خیلی خوب بود. عالی عالی ...
کلی روحیه و انرژی گرفتم از بهار...
نه فقط من ، همه همین حس رو داشتیم .... "بهار زیباترین و دل انگیزترین فصل خداست"خیلی دوس دارم این فصل رو....
دعا کنید چند تا سفر دِبش و روح افزای طبیعت گردی واسم پیش بیاد
، مخصوصاً فروردین و اردیبهشت که واقعاً به لحاظ روحی بهش نیاز دارم....
خب ، اینم از شروع سال جدید.... امیدوارم سال خوبی بشه واسه همه .....
تقریبا چهل دقیقه دیگه تا پایان سال ۱۳۸۹ و آغاز سال ۱۳۹۰ باقی مونده. سالی که گذشت فراز و نشیبهای زیادی برامون داشت . خوب یا بد این سال هم به پایان رسید. سال نو همه دوستای گلم مبارک .
در پناه حق پاینده باشید
سیب شود رویتان .سرخ و سپید و قشنگ
سبز شود جانتان . سبز و بلند و کمند
سیر شود کامتان از کرم کردگار
سکه شود کارتان . روزیتان برقرار
ماهی عمرت بود. پرحرکت پرتلاش
غم بشود سنجدی. رخت ببندد یواش
پر زحلاوت شود. چون سمنو. زندگی
غرق سعادت شود شیوه این بندگی
بزن اون دست قششششششششنگه ررررررررو
به افتخار این دُکی جون ما که نذاشت خستگی مون در شه ........
رسیدگییییییییییی فرمودند به امر خطیر مقاله مان ........ خدا وکیلی عرق جبینمونم خشک نشدااااااااا....
اصلاً کشته مارو این دهتر
با این الطاف لایزالشششششششششششش.....
عمراً لب و لوچه من
از شدت سرمای اون روز که واستون تعریف کردم ترک برنداشته ها ، فقط به عشخ این دهتر بوده که این ترکهای همایونی روی پوست صورتمون شکوفا شده !!! اشتباه نکنید!!! از شدت برخورد با تگرگهای سربی میدون آزادی تهرونم نبوده هاااااااا ....
به جان دهتر اگه دروغ بگم ....
خدایی دیگه هیچی نگین بهش که من یکی دیگه شاکی میشماااااا....
خب چیکارش دارین ؟!!!؟ دوس داره !!! کم نقطه بازی کرده بچه بوده.... شایدم همسن و سالهاش بهش زور گفتن
رو دلش مونده الان داره تلافی می کنه که یه وخت خدای ناکرده ، ناکام رحلت نکنه بچه م....
الهیییییییی دورش بگردم ....
نگا چقده مظلومه ....
آخی .... قربوووووووونش برم که علی رغم اینهههههههههمه مشغله فراوان رفته اکیپ کوفت کردن تعطیلات عید دانشجویان گرام
رو تشکیل داده ، دستور داده
تو نیم ساعت آخر وقت اداری آخرین روز کاری دانشگاه زنگ بزنن
و برای سوز دل دانشجویان عزیزتر از جان بگن مقاله تون دوباره اصلاحی خورده ....
حالا موضوع اصلاحی چیه؟.... خواهشاً !!!! این دیگه سوال کردن داره؟ نقطهه رو که یادتون نرفته به این زودی ....
دیروز و پریروز بارندگی رو که داشتید.... برف و بارون شدید که اونم تو ارتفاعات بیشتر از مقدار معمولش بود. فک کن ! یک عدد دانشجوی خسته و خیس
به دنبال این اساتید محترم می دویدم تا امضای تأیید یکی از مقاله های حاصل پایان نامه م رو بگیرم.....
بچه هایی که این مقطع رو گذروندند می دونن چندان نیازی به این مخسره بازیها ( همون مسخره بازیها ) نیست. اونوقت این رئیس محترم دانشکده ما که خودشون سردبیر مجله پژوهشی هم تشریف دارن، از آنجایی که سنی هم ازشون گذشته و پدر علم.... در ایران خوانده میشن ، ویرشون گرفته که به این مقاله های دانشجویی گیرهای شابدلعظیمی بِدن.
ما که گذاشتیمش به حساب اینکه سنی ازشون گذشته و بچه گانه برخورد می کنن!!!
نمی دونم متوجه منظورم هستین یا نه ؟ شاید دیده باشین بعضی ها وقتی پا به سن می ذارن خیلی رفتارهاشون عجیب میشه. بزرگن ولی بچه گانه.... نمی دونم چی بگم . این دکتر ما هم از اون دسته هستن.
یعنی الان تقریباً 5 ماهه من ( و ایضاً بقیه همکلاسی ها که دفاع کردیم ) حسرت به دلم مونده لااقل اگه ایراد میگیره یه ایراد منطقی و علمی به کارم بگیره....
هر دفعه که از دانشگاه زنگ می زنن می رم می بینم ، به به....
دوباره یه نقطه رو خط زده که حذف بشه و جالب هم اینجاست که دفعه قبل ترش خودشون افاضه فیض فرمودن که اینجا یه نقطه اضافه شود ..... و حالا خودشون به همون نقطه همایونی گیر دادن که حذف شود.
خلاصه اینکه 5 ماهه جاتون خالی با دُکی جون داریم نقطه بازی می کنیم
ولی خدا وکیلی ش دیگه اعصابم خط خطی شده هااااا ....
شیطا ن رجیم می فرماهند برم قید این نمره مقاله پایان نامه رو بزنم
بگم اصلاً نمی خوااااااااااااام ها.... اَخمَخ..... .خدا به داد مرحله داوری و .... برسه!!!
تو اون بارندگی شدید دیروز من که موفق شده بودم بالاخره این اساتید گرام رو تو یه هفته و روزهای نزدیک به هم ، تهران گیر بیارمشون از شرق به غرب و از شمال به جنوب
تشریف فرما شده و امضاهای ناقابلی رو جمع می کردم تا بلکه قبل از تعطیلی ها کارام راه بیفته و فرصت معین شده از دست نره!!! خیر سرم دو سه ماه جلوتر کارامو انجام داده بودم که قبل از دفاعم مقاله ها آماده باشه ... غافل از اینکه این.....
بگذریم از خستگی ، که شب وقتی رفتم خونه آبجی خانومی دقیقاً شهید شدم و اصلاً حوصله مهمون بازی رم نداشتم. صاف رفتم تو رختخواب
و تا صبح تجدید قوا فرمودم . کفشهای پولادین رو هم دادم واکس زدن تا برای روز بعد آماده شه !!!
از اونجایی که من شاغل می باشیَم مجبور بودم مث فرفره همه کارای شخصی تلنبار شده این مدت رو هم انجام بدم تا نیازی به مرخصی مجدد و ... برای انجامشون نداشته باشم. یعنی دیدن داشتم دیروزااااااااااا....
در پی انجام امور مختلفه مرتبط با تهرانمان ، سری هم به بازار رایانه زده و دلی از عزا درآوردیمان.... تا بالاخره پس از مدتها تمنای دِل ،
بتوانیم لپ تاپ درخواستی را هم بخریم... جاتون خالی خسته خسته تو این پاساژ می چرخیدم ، لیست قیمتها و مشخصات فنی رو می گرفتم و با هم مقایسه می کردم
تا متناسب با اونی که در نظر داشتم و مورد نیازم بود بتونم خرید کنم. مَدیونید اگه فک کنید فقط مشغول خرید لپ تاپ بودم و تنها فکرو مشغله م
انتخاب نوع جنس مورد نیازم بود و مجبور نبودم مُدام برای کارای دیگه م پیگیری تلفنی و ... داشته باشم...
حالا خدا رو شکر از مدتها پیش کلی بررسی کرده بودم
و حدوداً می دونستم تو چه محدوده مدل و مشخصات فنی باید بگردم. ولی چه خوب که قیمتها حدود 300 تومان از یک ماه پیش که فرصت نکردم خرید کنم پایین تر اومده بود
و از این بابت یکی به نفع جیب همایونی نخ نما شده م بودش.
و بالاخره خریدمشششششششششششششش.....
امیدوارم همونی باشه که لازمش دارم . چرخش واسم بچرخه و یار غارم بشه.
خیلی وقت بود که لازم داشتم ولی وقت نمیشد برم سراغش یام اینکه موارد با اولویت بالاتر پیش می اومد واسم . خلاصه اینکه دیروز فقط در حال بدو بدو بودم و وقتی رسیدم خونه حتی یادم نبود که ناهار نخوردم چه برسه به شام...
تا رسیدم خونه از شدت خستگی راه و دوندگی های این دو روز گذشته
بیهوش شدم
تا صبح که به سلامتی خواب موندممممممممم و دیر رسیدم سرکار....
ادامه برنامه در پستهای بعدی ........
تا بعد
خوشدون باشِد ....
تازه داداشی م پیام داده : می تونی بیای چت ؟ چند لحظه کارت دارم.
براش نوشتم : چشم داداشی الان میام.
رفتم کانکت شدم و منتظر که الان داداشی خان تشریف میارن.
در همین حین داشتم ایمیلهامم چک می کردم که خان داداش بیاد ببینم چیکارم داره!!! ییهو، همچین ... صفحه چت که باز شد. ذوق کردم که چه عجب اومد.....
دیدم نوشته: سلام. خوبی عزیزم.....
با شوق و ذوق فراوان بعد از انتظاری بس طولانی و کسل ناک براش نوشتم : سلااااااااااااااااااااااااااااام داااااااااااااادااااااااااااشییییییییییییی........... خووووووووووووووووبییییییییییییییییی............
یییهو دیدم نوشته واسم : بوووووووووووووس!!!
چند لحظه ای هنگ کردم .......... واااااااااا!!!! این داداش منه...... روداررررررر.......
( جریان داره ... بعداً شاید واستون تعریف کردم ).
بعد یهو دیدم نوشت : مرررررررررررررررض
داداش کیه؟
مهنوشم.
اسم مهنوش که به چشم خورد حسابی حرصی شدم خنده مم گرفت.
میگم : مرضضضضضضضضضضضض
مرررررررررررگ
ای خبرت مههههههههههههنووووووووووووش
میگه : چیه فکر کردی موجود..... تحویلت گرفته....
و غش رفته از خنده.........
چون فینگیلیش می زد و منم منتظر داداشی بودم و تو کف اینکه چیکارم داره یعنی.... متوجه اسمش نشدم و همین که حرف M رو دیدم که تو اسم هردوشون مشترک بود دیگه به بقیه اش دقت نکردم.
بعدم که دیگه معلومه دیگه وقتی دوتا خانوم بهم برسن چقد فک می زنن خاصه اگه اون دوتا دوستای صمیمی و نزدیکی م باشن که مدتهاست همدیگه رو ندیدن و کلی حرف واسه زدن دارن.........
تازه داداش هم که نیومدن چت و بعداً تلفنی صحبت کردیم. فقط سبب خیر شدن تا ما دوتا بعد از مدتها باهمدیگه صحبت کنیم.
هر دومونم مدت زمان طولانیه که مشغول کار و درس همزمانیم
و به ندرت وقت خالی پیدا می کنیم خاصه اینکه تو دوتا شهر مختلفیم.
اداره هستم.اول صبحه تقریباً... می رم آبدارخونه چای بریزم واسه خودم .
این کپل خان
که عمراً از این کارا بکنه اگرم این کارو بکنه یه جوری انجامش میده که دیگه بهش نگی.
می بینم به به ....جمع اراذل همکار جَمعه
... فقط گلشون کمه که رسید.
اسی خان
نشسته دور برشم آقای حاجی
، مهندس ، سید
، کپل خان
.... بهلههههه بهله..... نامردا یه صبحونه دبش رو زده بودن تو رگ داشتن چاشنی شو به جا می آوردن!! بربری کنجدی با تخم مرغ محلی و
.... دلم خواست نامردا.
تا منو دیدن اسی خان میگه خانوم.... ثبت نام دانشگاه ... هنوز ادامه داره؟ مثلاً با من رودربایستی دارن می خواستن جو رو رسمی ش کنن!!! منم که تریپم دانشگاهه .
تو دلم گفتم آخه شما رو چه به دانشگاه.... من بربری می خوام ، کنجدی لفطاً....
چایی که ریختم داشتم می رفتم اتاق خودم ، رفتم با بقیه همکارا که تو اتاقاشون بودن احوالپرسی و سلام علیک اول صبح رو بجا بیارم دیدم میگن دیدی جمع ارذل رو.... ؟ میگم بله و یه لبخند ملیح .... نامردیه ها....
اومدم اتاقم دیدم واسم بربری فرستادن!!! کنار صبحانه خودم بود. تو دلم گفتم چه عجب ......... جاتون خالی
...... حتماً تجربه شو داشتین می دونین چقد حال میده وقتی خدا زودی مراد شکمو میده.