بوووووووووووووووق سال پیش در چنین شبی مصادف با هفتم دی .... اینجانب زاده شدم . دنیا منور شد به حضور همایونی م و زمین با لرزشی خوکشل که مامانی میگه "کنار کرسی خوابیده بودیم کرسی یه دور واسه خودش رفت و اومد " ، ورودم رو به جهانیان اعلام کرد .... خب مگه کم الکی ام ..... دانشمند ی زاده شده بوده خب .... بسی بسیار مهمیم ، در حد انبار مهمات ..... بعدشم که در کمال ناز و خوشی بالیدیم و بزرگ شدیم خوش گذروندیم تا رسیدیم به دوران تلخ کامی ها و بزرگونه گی ها و ..... کشیدیم و کشیدیم ، تلاش کردیم و از پای ننشستیم و جنگیدیم ، سعی کردیم رها کنیم تلخی ها و شکست ها رو ..... شاد زندگی کنیم تا شادی و خوشبختی رو به دست بیاریم و الحمد الله تا به حال بد نبوده بجز یه برهه ش که پوست انداختیم و حیف شد رفت پی کارش .... حالا هم که در خدمت دوستانیم تا آینده چه باشد و چه پیش آید....
خودمونیما داریم پیر میشیم میره پی کارش تازه جشنم می گیریم به مناسبتش .....
راستی کادو تولد هم پذیرفته می شود حالا مادی هم نبود نبود ، هر جور دوس دارین از خجالتم دربیاین ..... برام جالبه ببینم چی کادو می گیرم از دوستای مجازی م تو دنیای مجازی ، دوستایی که اکثراً از دوستای دنیای واقعی ، واقعی تر و نزدیکترن واسم .....
سلام به همه دوستان عزیزم
شرمنده واقعا یه کم زیادی از اینجا کنده شدم اما خب دنیای واقعییه دیگه بد جور گرفتتم.... بر می گردم حتما.....فقط اومدم بگم بعضی شبا رو تادیر وقت دارم با داداشی می رم تمرین رانندگی دستم سفت شه به فرمون. خیلی وقته گواهینامه دارم خیر سرم ... ولی فقط گواهینامه اس.... گفتم لااقل یه کار مثبت انجام داده باشم این مدت رو .... واسه همین صبح کار ، عصر خواب ، شب جغد شدم..... تازه یه بار هم تصافت نمودم به سلامتی دست فرمون نازنینم.... دیگه خودتون حساب کنید دیگه..... از اوضاع کار ، اداره ، اقتصاد و ... هم هیچی نگم راحت ترم.
شب یلدای همه دوستای گلم رو هم با تاخیر تبریک می گم.... خونه ما که نامزد دونیه برنامه داشتیم تا دیر وقت....
فعلا به قول زهره جونم خوش تون باشد تا بعد.
سلام دوستای عزیزم..... از محبتها و راهنمایی های همه تون ممنونم . امیدوارم راهنمایی هاتون رو مخصوصاً در این مورد ازم دریغ نکنید که خیلی نیاز دارم بهشون . خیلی خوشحال شدم وقتی راهکارهای دوستان رو خوندم و حتماً به کار خواهم بست..... یه موقع هایی ذهن خود آدم هنگ می کنه از شرایطی که درش هست و دیگه نمی تونه راه به جایی ببره..... خیلی بهم لطف کردین.....
شرمنده این چند وقت رو دیر به دیر آپ می کنم .... مشغول جفت و جور کردن یه سری برنامه های بلند مدت از عهد قدیم مونده م هستم ..... هنوز شروع به درس خوندن نکردم..... ساعت کارم نصف شده و فعلاً دارم از این اوقات فراغت پیش اومده برای رو روال آوردن کارهای شخصی و عقب افتاده م استفاده می کنم به محض اینکه اوضاع جدید دستم بیاد و یه کم سرمو خلوت کنم باز با یه برنامه منظم به اینجا هم می پردازم ، دعا کنید دلگرم درسم شم و بشینم پاش . سفت و سخت شروع کنم به خوندن و نتیجه هم بگیرم ازش..... در حال حاضر تنها راه گشایش زندگیم درسمه ..... توکل بر خدا
امروز روز خیلی بدی رو گذروندم. به لحاظ کاری واقعاً مسخره و افتضاح بود. بعد از اینهمه سال کار صادقانه .... بعد اینهمه زحمت مزد دستم رو خوب دادند.... اصلاً نمی دونم چیکار کنم باید.... خیلی بده ..... واگذارشون می کنم به خدا ٬ امیدوارم مث خودشون باهاشون رفتار کنه ..... هیچ نفرین دیگه ای ندارم براشون ..... اصلاً نمی دونم چیکار کنم؟ اونم وسط اینهمه قرض و بدهی و اوضاع قشنگ مالی م .... چرا اوضاع کار مملکتمون اینقد افتضاحه ..... چرا؟
خدایا خودت روزی همه رو می دی ٬ روزی ما رو هم می دی ٬ نذار هیچوقت هیچکس ..... امشب خیلی اعصابم خط خطیه.....واقعاً نمی دونم بعد از این مسائل پیش اومده چه عکس العملی باید نشون بدم ؟ چیکار کنم؟ مث سابق کار کنم ؟رویه کاری م رو عوض کنم ؟ اخلاق کاری م رو تغییر بدم؟ خدایا خودت شاهد باش که من نمی خوام از کارم بزنم ، نمی تونمم بذارم بیشتر از این تو سرم بزنن ..... خسته م کردن ..... دیگه داره حالم ازشون بهم می خوره.... چرا اعتراض اینجوری نتیجه می ده؟ این یعنی چی؟ آدمایی که یه روزی یکی دیگه رو زیر سوال می بردن و همیشه ادعا می کردن .... حالا که به خودشون رسیده هزار هزار بار بدترند..... هرچند تا حدودی می دونستم ولی حالا دیگه شک ندارم..... چهره شون که میاد جلو چشمم حالم بد میشه..... از فردا من چجوری با این جماعت تا کنم آخه ٬خدایا خودت کمکم کن بهترین و سنجیده ترین و عاقلانه ترین رفتار رو داشته باشم...... دیگه نه سکوت جواب می ده و نه اعتراض..... نه کار کردن با جون دل و نه خالی کردن میدون ..... خدایا فقط خودت باهاشون مث خودشون مقابله کن ..... من هیچ پناهی بهتر از درگاه خودت ندارم و نمی شناسم......
کاش هرگز هیچ زنی شرایطی رو نداشته باشه که نیاز به کار کردن رو احساس کنه ..... چه به لحاظ عاطفی ٬ چه به لحاظ حضور در اجتماع و چه به لحاظ مالی ..... چقد دیگه می خوان ظلم کنن خدایا..... آخه شما یه زنی هم شد جواب ٬ شد حرف حساب ..... چیکار کنم خدایا ..... با کدوم بدی شون بسازم ؟ چه کنم ؟ خدایا خودت جواب تک تک شون رو بده مخصوصاً اونی که سر منشاء همه این برخوردا و ضمینه چینی هاست .....
از فردا ساعت کارم نصف میشه ..... چه کنم با این گپ ریالی؟ اونم وسط اینهمه هزینه ...... خدایا خودت برسون ..... می دونم ضمان روزی همه دست خودته و ما هم مث دیگرون...... به خداوندی خودت غصه م از اونش نیست از خیلی چیزای دیگه می سوزم که نمی تونم بگم ..... خسته شدم دیگه ..... از زندگی م خسته شدم..... اصل و اساس رو درست کن و منو راحت ...... به هر دو شکلش راضی ام به خداییت قسم...... شقّ سومش اگه صورت الان زندگی منه حاضرم عطاش رو به لقاش ببخشم..... کی باورش میشه جوونی به سن و سال من راضی به مرگش باشه ؟ شمام بیایین بگین ناشکرم ..... هرکی هرچقد دلش می خواد سرزنشم کنه ، خسته شدم دیگه خســــــــــــــــــــــــــــــــــــــته ...... هرچی به روی خودم نمیارم انگار نه انگار ...... خب بابا آخه منم آدمم هاااااااااااااا......
یه چی بگم بخندین.... صبح داشتم غرق تو این افکار می رفتم سرکار ..... رادیو تاکسی هم روشن بود و داشت از اوضاع بد اینترنت و سرعت پایین ، قطع شدگی هاش و .... تو کشور می گفت و ما رو یاد مجموعه قشنگ زندگیمون انداخته بود که به کدومش گریه کنم به کدومش زاری ..... داشتم می گفتم خدایا آخه چرا اوضاع اینطوریه ..... چقد بده شرایط مون ، ول کنیم بریم یه گوشه دنیا بمیریم واسه خودمون و ..... یهو وقتی تاکسی پیچید و نزدیک اداره شدم چشمم افتاد به خونواده سه نفره ای که مدتیه تو اون شرایط بد آب و هوایی و .... چادر زدن نزدیکای محل کار ما و دارن پشت وانت پرتقال می فروشن ..... خندم گرفت ..... می دونم ته همه حرفای ما یه " خدایا توبه از ناشکری و ...." داره و هرقدر هم اوضاع مون بد باشه بازم بدتر از ما هم هست ولی واقعاٌ خسته م ، محض خاطر خدا شما دعام کنید یه گشایشی بشه.
چن روز پیش سر یه مساله ای با همکارا بحثم شد و اساسی گله گذاری کردم ازشون ٬ تازه متوجه ابعاد گسترده ای از حسادتها و زیر آب زنی هاشون نسبت به خودم شدم ٬ یه نامه ای بود که اونا به دروغ اونو پیش کشیده بودن که اصلاً محتواش یه چیز دیگه بود و من کاملاً یادم بود و مطمئن بودم اونا عمداً دارن به دلخواه خودشون تعبیرش می کنن..... گفتم گمونم نامه رو تو مستندات خودم یا آرشیو فایلها دارم و خلاصه قرار شد واسشون ببرم. آرشیو خام رو گشتم و پیداش کردم ٬ دقیقاً همون فکر من درست بود و اونا داشتن تعبیر به نفع خودشون می کردن .... واسه همین برام مهم شد که اسکن یا کپی یا اصل نامه رو گیر بیارم..... از اونجایی که معمولاً کپی ای از این موارد رو که مرتبط با خودمه تو خونه نگه می دارم ٬ روز تعطیلی داشتم دنبالش می گشتم و خیلی هم دلخور بودم ..... رفتم ته مه های کمد و کتابخونه و .... رو گشتم عوض اون نامه ؛ برگه ها ٬ سر رسیدها ، دفاتر ٬ عکس ها و .... از اوایل استخدامم تو این اداره و فارغ التحصیلی م از دوره لیسانس و ... دیدم که کلی از خاطرات و امیدها و هدف هایی رو که اون موقع داشتم برام زنده شد..... حیف که ادامه ندادم نوشتن رو که اگه اینجوری می شد یه بایگانی خوشگل از هدفها و روزمرگیهام داشتم ..... هییییییییییییییییییییییییییییی ...... از همون موقع ها هم اذیتم می کردن نامرداااااااااااا...... چه روزهایی رو گذروندم که الان اگه یادداشتها و دست نوشته های خودم نبودن باورم نمیشد همچین روزایی رو داشتم ..... هم تلخ و هم شیرین..... از همه قشنگ ترش واسم هدف گذاریهام بود که نوشته بودم مثلاً دوس دارم اینو داشته باشم اونو داشته باشم ٬ اینجوری شه .... ریز و درشت رو نوشته بودم ..... خیلی حس خوبی بهم دست داد وقتی دیدم به اکثریت شون رسیدم ٬ حتی اگه کوچیک..... یه حس موفقیت قلمبه شد تو رگهام ٬ حال کردم و کلی شکر ..... فقط یه مورد مهم رو موفق نبودم که بین اونا به چشمم می اومد که هنوزم موفقیتی درش نداشتم..... جالب اینکه یه سری شون رو تو همون بازه زمانی که برای کسب شون تعیین کرده بودم بدست آوردم ٬ یه سری ها هم خب دیرتر ولی باز بهشون رسیدم ..... خیلی هاش رو اصلاً باورم نمیشد زمانی جزء آرزوهام بوده که الان اصلاً به چشمم نمیان..... خدایا یعنی زمانی هم میاد که به آرزوها و خواسته های الانم این شکلی نگاه کنم..... همیشه دوس داشتم یه پنجره رو به آینده بود که از اون آینده مو تماشا می کردم و می دیدم چی میشه ..... هنوزم دوس دارم " اون پنجره رو داشته باشم + ساعت برنارد " اینجوری دیگه حصار زمان و مکان برای انسان معنا نداره .... چقد خوب می شد اونجوری.... البته می دونم که بدیهای خودش رو هم داره اطلاع از آینده ولی خب مطلع بودن باعث می شد آدم راهش رو بهتر انتخاب کنه.....
خلاصه که عدو امروز سبب خیر شد واسم و کلی مشعوف شدم . کاشکی یه روز بیاد که همه مون به آرزوهامون برسیم و وقتی می بینیم بهشون رسیدیم راضی باشیم از این رسیدن مون......
آخیشششششششششششششش داشتم می مردم از بی هینترنتی..... بالاخره هینترنت خونه رفع عیب شد...... واسه سرکار هم تصمیم بر ابتیاع مودم USB و خط شخصی می داریمــــــــــــ فقط هزینه اش گران می افتد برایمان ، اونم تو این اوضاع پولداری من..... ولی خب خیلی بهتر از اذیت و آزارهای مردم آزارها و نامردمان اداره مونه..... خسته م کردن دیگه.... امروز داشتم با یکی از دوستان درد دل می کردم ، واقعاً خسته شدم از اذیت ها و نظرتنگی هاشون..... اعتراض هم نتیجه عکس می ده..... نمونه اش همین هینترنت مون..... دور دور نامرداس خواهــــــــــــــــررررررر ، چه کنیم دیگه..... منم که اهل مث خودشون بودن نیستم فقط حرص می خورم ، آخرشم بده هستم.....پس بهتره یه مدت هیچی نگم تا ببینم چی میشه.....
از خونه بگم براتون که بعد از ایام عزاداری و آبجی و دوماد داری ، الان مشغول ترشی انداختن هستیم ..... از ذوق هینترنت که همین الان وصل شده گفتم دو دقیقه جیم بزنم بیام دو خط بنویسم دلم واشه .....
دوستون دارم و دلم واسه تک تک تون تنگ شده ، به مرور و با وقتای آزادم می خونم تون ، بهم سربزنید خوشحال میشم ، همچنان نیازمند دعاهای سبزتون هستم..... خیلی زیاد
سلام به خدمت دوستای عزیز و مهربون خودم
اول از همه بگم که شرمنده روی همه تونم از بابت اینکه نت خونه و اداره باهمدیگه قاط زد این روزا و دسترسی م به نت خیلی محدوده ٬ یه جورایی هستم و نیستم ٬ خیلی دوس دارم بیام و بنویسم از وقایع دور و ور .... از اتفاقات روزمره م ..... مواردی که به نظراتتون احتیاج دارم .... ولی خب چه کنم فعلا دور ٬ دور نت می باشیِد و دارن ناز می فرماهند واسمون....
این ایام عزاداری و سوگواری حضرت اباعبدالله (ع) و یارانشون رو هم که هرچی بگم حق مطلب ادا نمیشه ٬ خیلی دوس داشتم روز اول یه پست اختصاصی بذارم واسش.... مخصوصا روز اول محرم که آبدارچی باهوش مون واحد رو به مناسبت نامزدی پسر آخرییش میوه داد ٬ چقد یاد حضرت اباعبدالله (ع) و جوونش افتادم .... جوون رعنای امام مون رو عِربا عِربا ( تکه تکه ٬سلاخی ) کردن .... چی کشید آقامون تا رسید بالای سر جوونش .... ماها دلمون نمیاد حتی خبر نامزدی جوونمون رو اعلان نکنیم ..... شده با یه مهمون کردن همکارمون به صرف میوه ..... واقعاْ تصور کنید .... واسه چی ؟ که اعلام کنه منکر رو ..... که ما بی تفاوت بمونیم در برابر منکر..... یعنی ما واقعا شیعه همون امامیم؟ نمی دونم چی بگم..... محرم که میشه خیلی دلم می سوزه .... لحظه لحظه کربلا درسه .... روضه است.... گریه است.....علی اصغر (ع) ٬ رقیه (س) ٬ سکینه (س ) ..... و از همه بالاتر امان از دل زینب (س) ....
عزیزان دل ٬ هروقت چشماتون بارید من بیچاره رو هم فراموش نکنید.... بسی بسیار محتاج دعایم
جاتون خالی حسابی آتیش بازی کردیم امروز.... الان انخده خسته م و بوی دود می دم که دارم می پُکم ..... یکی بیاد منو بگیره بندازه تو حمبون...... انقد خسته م که حس شستن صورتمم ندارم .... زبون می زنم دور لبم مزه تلخی کاغذ سوخته میده.....ببین چقد خاطرتون عزیز بوده که گفتم پاشم بیام این حس رو به شما هم منتقل کنم برم .....
اینم یه عکس از آتیش بازی امروزمون .....
چن وقتی بود همکارا طی یه برنامه انقلابی پس از تغییرات مدیریتی اخیرمون ، انبار مرکزی اداره رو ریخته بودن و مرتبط می کردن تا کلاً یه جابجایی و نظم اساسی به بایگانی راکد بخشهای مختلف داده بشه. اول صبح این همکارمون که تو عکس هم دستش پیداست اومد گفت خانوم .... رسیدیم به مدارک و بایگانی های مربوط به بخش شما ، نمی یایین به کاراتون نظارت کنین؟ گفتم چشم الان میام.... پاشدیم رفتیم دیدیم به به ..... چه عروسی ایه ..... همه مدارک و بایگانی هامون ولو و قاطی پاتی شده .... یعنی اگه نرفته بودم همه رو می ریختن می سوخوندن ..... نشستم یه دونه یه دونه جداشون کردم کنار گذاشتم ، همکارای کارگری اومدن جابجا کردن بردن بایگانی جدید.... دوتا کمد جدید هم بهمون دادن که یعنی دیگه کارم دراومده تا یه ماه باید بشینم بایگانی راکد منظم کنم..... اصلاً قلبم درد گرفت اینهمه کار رو دیدم .... بی انصاف همکارای قبل از ما همین جوری مدارک رو ریختن کله هم تو کارتن و قفسه .... ینی یه افتضاح بازاریه بیا و ببین..... تنها قسمت باحال کاری امروز ، همین آتیش بازیش بود. از اونجایی که اسناد خیلی قدیمی رو که نیازی بهشون نیست و از بایگانی راکد هم خارج شدن باید معدوم کرد ، ریختیم کنار کپه اداره همکار ، که قبل از ما انبار بایگانی شون رو مرتب کردن ؛ یک کپه آتیش راه انداختیم ..... لامذهبا مگه می سوختن .... انگار کاغذها و کارتکسهای قدیمی ها هم محکم تر و باکیفیت از امروزی ها بوده .....
خلاصه که مثلاً رفته بودم نظارت.... برگشتنی شبیه کارگر ا.ف.غ.ا.ن.ی شده بودم .... این طفلی همکارمون که گمونم خانومش مستقیم بندازتش داخل حمبون بس که لای موهاش هم کاغذ سوخته نشسته بود..... ولی سوای خستگی مفروطی که واسم داشت عجب حالی داد آتیش بازی..... اونم سندهایی که اگه می موند کارم هزار برابر می شد واسه منظم کردنشون....
یادش بخیر بچه که بودیم چه دنیای قشنگی داشتیم..... چقد با این برچسبها و عکسای رنگی روی شکلات ، پاستیل و آدامسها حال می کردیم .... با چه ذوق و حوصله ای می شستیم با این قیچی کوچولو تاشو هاااااا ، دور گیری می کردیم عکسای رو پاستیلمون رو ..... بعدش م می چسبوندیمشون دفتر مشق هامون و کلی کیف می کردیم که دفترمون خوشگل شده..... جداً یادش بخیر .....
امروز وقتی آخرین دونه پاستیل نوشابه ای م رو خوردم انگار که یهو عکس رو جلدش توجهم رو جلب کرده باشه ، رفتم اون دوران ..... به یاد اون روزا نشستم با چه حس و حوصله ای عکس جلدش رو دور گیری کردم ؛ با همون قیچی تاشو کوچولوها.....
تو راه برگشت به خونه و داخل سرویس هم خودم و خودم چقد آینه بازی کردیم با خورشید خانوم ..... درست مث همون موقع ها .....
یادش بخیر ..... بچه گی هامو خیلی دوس داشتم .... خاطرات خیلی خوبی از اون دوران دارم..... هنوزم وقتی "واتو واتو "، "زبل خان" یا "بارباها " رو می بینم لذت می برم.....
سلامـــــــــــــــــ سلامــــــــــــــــــــــــ
آجی تون با کوله باری از حرف برگشــــــــــــــــت پیشتون.....عارضم به خدمت انورتون که از کدوماش بگم؟ خوبی و خنده ها یا جنگ و دعواها؟ کارا و بردگی آجی یا بی خوابی ها و چش باز خوابیدن های این مدت؟
هفته ای که گذشت یه دعوای خونین تو اداره داشتم که منجر به قطع کلی نت شد.... بس که شده بود به نام ما و به کام دیگران .....گفتم کلا جمعش کنید .... نمی خواد ..... خلاصه که همه کارهای نتی م رو بطور موقت واگذار کردم .... کلی اعصابمم خط خطی شد که فعلا اصلاْ دوس ندارم براتون تعریف کنم که بیخودی تکرار کدورتها بشه..... حیف که بحث کاره و نمیشه خیلی کارها رو انجام داد و بدشانسی هم تو دایره کاری من قرار داره این همکار مزخرف مون ٬ مجبورم باهاش حرف بزنم ولی واقعا یه جنس خراب و مارمولینگ به تمام معناست این بشر روداررررررررررررررر....... حالا خوبه نیروی زیر مجموعه منه و گر نه چه جانور بازی می خواست راه بندازه...... من واقعا اهل اذیت و مسخره بازی تو کار نیستم ، محیط کار رو فقط و فقط واسه کار می دونم و بس و از این اخلاق های رایج تو ادارات رو نداشته و ندارم . امیدوارم که تا آخرش هم همینجوری باشم..... القصه .... که دیگه دسترسی م به نت خیلی کم شده و باید بتونم برنامه هام رو با شرایط موجود هماهنگ کنم ..... شما دوستای گلمم اگه یه مدت کمتر بهتون سر می زنم امیدوارم ازم دلخور نشین و به حساب بی معرفتی و .... نذارین.
و آمااااااااااا در خصوص جشن آجی خانوم شیطون من..... کلی فعالیت سازنده نمودیم در راستای جشن عقد ایشون...... از اونجایی که مامان خانومی من از سادات هستن ، هر سال روز عید غدیر از هسمایه ها و دوستان ، کلی واسه عید دیدنی و عیدی گرفتن و تبرک .... میان خونه مون ... که صد البته وظیفه خطیر مهمون داری و بشور بساب و .... به عهده اینجانبات آبجی ها می باشد ، بعضی سالها که ماشالله اینخده مهمون میاد خودمون فرصت نمی کنیم بریم به دائی ها و سادات سر بزنیم و عیدی بگیریم که هیچ ..... فرصت صبحونه و ناهار و .... هم نداریم و همش آماده باشیم .... امسال رو یه جور برنامه چیدیم که صبح مختص مهمونای مامان باشه و ظهر و عصر جشن عقد..... شب قبل و صبحش هم که مشغول چیدن سفره عقد و خنچه و سفره آرایی و ... می بودیم...... حالا کی رفتیم واسه خرید لباس و .... بماند دیگه..... خلاصه که از هنر دست خودم یه سفره خوکشل واسه آبجی خانوم چیدم که همه خوششون اومده بود ..... البته طرح اولیه ش از خود آجی خانوم بود..... وسط جشن و .... باز هم جسته گریخته مهمون مامان داشتیم که با بقیه مهمونای جشن پذیرایی شدن و خدا رو شکر همه چی به خوبی پیش رفت . یکی از مهمونای مامان واسه عروس و دوماد چاووشی خوند و چون روز عید بود کلی حال داد به مجلس...... بعد جشن هم که آجی خانوم واسه پاگشا رفتن خونه مادرشوهرشون و اینجانبات موندیم و کوله باری از کار و جمع و جور کردن خونه..... آبجی قوچیکه که قبلاً جشنش بود و الان تهران می زیه هم با اجازه بزرگترهای مجلس و در راستای اینکه خونه خلوت شده و مامانی دلتنگ میشه به مدت دو روز اضافه تر از بقیه مهمونا موند پیشمون ..... دستش درد نکنه طفلی آجیم مثلا اومده بود مهمونی ، کلی کمک کرد..... آجی بزرگه هم که الان سرماخوردگی ش بهتر شده و فقط مونده حرص و جوش این طرح آمار گیری ...... اینخده استرس خورده بابت کار که شده مث..... از بعد جشن دو سه تا دیگه نیروی موقت از دختر دایی ها و عروس و.... مستقر کرده خونه مون واسه کمک .... بنده هم که دیگه اجازه ندارم حتی به کارهای شخصی و اداری خودم برسم از دست این آجی خانوم ..... بلکم کمکش کنیم این طرح آمارگیری زودی جمع شه بره پی کارش که من یکی دیگه رسماً پکیدم ...... بهش میگم آجی رسماً ما رو به استثمار کشیدی ها..... آخرشم زیر یوغ برده داری و بهره کشی ت می میرم ..... حتی نشد برم دانشگاه دنبال کارای مردکم ..... الانم تا نیومده گوشمو بپیچونه و ببره سر برگه های آمارگیری پاشم مث بچه های خوب برم به کارا برسم.....
ببخشید اگه فرصت نشد شکلکهای مرتبط رو اعمال بفرماهم .... فعلاً این پست خشک و خالی رو ازم داشته باشید تا مجدد خدمت برسم...
خیلی دلم واسه اینجا تنگ میشه همش هر اتفاقی می افته تو ذهنم یه پست ازش درمیارم ولی متاسفانه فعلاً فرصت آپ کردن و .... ندارم
اما دوستتون دارم شدید.....
فهلاً ..... به خدا می سپارمتون......