نماز ظهرمو که خوندم یه نگا انداختم به آینه تا مقنعه م رو مرتب کنم ٬ دیدم یه دونه مژه افتاده زیر چشمم.... یادم افتاد به بچه گی ها که این جور موقع ها هر وقت که مژه ای رو پای چشم هم می دیدیم زودی با ذوق و شوق می پرسیدیم : مهمون می خوای یا نامه؟ اونوخ یکی رو که بیشتر دلمون می خواست انتخاب می کردیم و می گفتیم. بعد با چه شوقی منتظر نامه یا مهمونمون می شدیم....اون موقع ها به خاطر شغل بابا یه شهر دیگه بودیم ٬ چقد ذوق می کردیم وقتی نامه و نقاشی های بچه گانه دختر و پسرای دائی بزرگه می رسید دستمون.... هنوزم بعضی از اون نقاشی ها رو دارم... پسردائی بزرگه همیشه بازی هامون رو که فرمانده مون بود نقاشی می کرد و پاش می نوشت [من تنها فرمانده شما هستم....امام خمینی.] بعد اسم تک تک مون رو بالای سر نقاشی مون می زد که مثلاْ این بهار... این باران.... این.... به ترتیب سن می کشیدمون ٬ خودش از همه بزرگتر بود ٬ تا به ته ردیف بچه ها تو نقاشی ٬ نفر آخری میشد قد یه نقطه....
از وقتی که دسترسی م به نت کمتر شده ٬ انگار اتوماتیک ٬ کمتر هم وقت و سوژه نوشتن رو پیدا می کنم به بزرگی خودتون ببقشین....
اگر موافق باشیدهمدیگر را لینک کنیم
موفق باشید
اجازه بدید بیشتر با قلمتون آشنا شم ممنون
وای چه چیز قشنگی رو یادم آوردیییییی.... یادش بخیررررررر کودکیا
درود
بسیار خوب و روانمی نویسی ساده و بدون تکلف و این خاطره خیلی جالب و ملموس بود.
ممنون نظر لطف تونه![](http://www.blogsky.com/images/smileys/005.gif)
منم همین دردو دارم عزیزم!
اصلا کافیه زیاد ننویسی دیگه چیزی یادت نمی آد که بنویسی...
همین جوریه وختی کمتر میای نوشتنتم کمتر میات ؛)
اخی دوران بچگی و دلخوشی هایی که کم نبوووودن...
واقعا هم هر چیزی برات لذت بخش بود حتی کوچکترین دلخوشی هاااااااااااا
ما هر وقت مژه میافتاد و طرف خودش نمی دونست ازش میپرسیدیم و اگه درست میگفت یه آرزوش برآورده میشد!!!
آییییییییی آره نیلو جونی مام همینا رو می گفتیم اگه درست می گفت می گفتیم مثلا نامه یا مهمونی که دلت می خواد می رسه دستت
سلام
ما همیشه وقتی مژه می افتاد زیر چشممون می گفتیم یه آرزو کن...
یادش به خیر بچگی ها...
واقعا یادش بخیر ....
یادش بخیر دخترخاله هام لبنان بودند واسمون نامه می نوشتند ما هم همینطور و می فرستادیم سفارت چقدر تعریف کردنی داشتیم چقدر توی نامه واسه هم شکلک می کشیدیم
مث ما..... بچه گی چه عالمی داشت