نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

ته تمه داداشا

اگه خدا بخواد داریم ته داداشا رو درمیاریم.... دعا کنید هرچی خیر و صلاحشونه پیش بیاد.

عروسک قشنگ من ....

سلام بچه ها  

بالاخره بعد مدتها بدیو بدیو امروز سرم خلوت شد و کارهام به روال عادی برگشت البت بماند که واسه کارای عقب افتاده اون یکی شلغه اصلاْ حوصله و دل و دماغ ندارم خب نامردا پولمونو نمیدن که آدم انگیزه پیدا کنه .... فعلاْ زدم به دنده ولش کن و بیخیال بابا.... 

دیشب خونه آبجی بزرگه بودم یهو تو ویترینش اینو دیدم   

  ینی تموم بچه گی ها از جلو چشمم رد شد.... چه روزگاری بود چقد خوش می گذشت بهمون.... با همین یه بند انگشت عروسک چقد خوش می گذروندیم.... 

یادمه همیشه یه عالمه عروسک داشتیم ولی فقط و فقط این دو سه تا عشقمون بودن و تموم سرگرمیهامونو دربر می گرفتن.... عروسک من بزرگتر بود از اینایی که دست و پاش حرکت می کنه ، اما اینو بیشتر دوس داشتم .... آخه اون تو قوطی کبریت جا نمی شد ولی این چرا ...

آخه می دونین بازیهای ما بیشتر خیال پردازی بود. بازیها داستان بودن و زندگی نامه .... و عروسکهامون شخصیت اولش.... ما هم گرداننده اونا بودیم در قالب مامان هایی که رفتن مسافرت..... با یه جعبه میوه واسشون خونه درست می کردیم و با نخ دیوارچینی و حد و مرز حیاط وسیع شون رو می بستیم. یه جعبه کبریت خالی هم می شد ماشینشون البته ماشینی که پرواز هم می کرد یه جورایی همه کاره بود حتی تخت خوابشون هم می شد از اینایی که وقتی یه دکمه می زنی تبدیل میشه به اون چیزی که الان لازم داری.... بعد ؛ دزد می زد به خونه عروسک هامون و اونا موفق می شدن دزد ناقلا رو بگیرن و از اون موقع به بعد این دزدای نگون بخت می شدن نوکر عروسکهامون..... همه کاری واسشون انجام می دادن.... دزدا از یه نخ قرقره قدیمی خالی شده  - از اونا که سر و ته داشت - تشکیل می شدن که با یه بند که دورش بسته می شد واسشون دست درست می کردیم.....  

یادش بخیر وقتی می خواستیم جای دزدا صحبت کنیم صدامونو یه کم زشت و خنده دار می کردیم و وقتی می خواستیم جای عروسکامون صحبت کنیم صدامون مهربون و ناز می شد.... انقدر سرگرم می شدیم که گرسنگی تشنگی هم نمی فهمیدیم.... مامانم گاهی یواشکی می اومد و از دور بازی مون رو تماشا می کرد ببینه چجوری بازی می کنیم که اینقدر غرقشیم.... همیشه عروسکامون باهمدیگه همسایه بودن و دوست .... مث خواهر.... 

یادش بخیر خیلی موقع ها من این عروسک رو از خواهرم با هزار منت می گرفتم و با مال خودم عوض می کردیم آخه خواهری خیاطی خیلی دوس داشت و به تن عروسک من می تونست یه چیزایی دربیاره ولی این یه سره بود و نمیشد کاریش کرد واسه همینم راضی می شد بهم بِدَتِش.... اما وقتی می دید بازی به جاهایی رسیده که حالا لازمه عروسکت کوچیک باشه ازم می گرفتش و من هم که حرصم دراومده بود از لجم می گفتم اصلا عروسکت خیلی هم زشته ُ دامن پاره اس ( اگه دقت کنید سازنده واسه اینکه پاهای عروسک پیدا باشه این شکلی درستش کرده ) همیشه اداشو در میاوردم که نیگا کن عروسکش رو یه آینه گرفته دستش همش همینجوری مونده (‌فک کنید من اداشو چه شکلی درمیاوردم ).... خواهری هم می گفت نخیرم خیلی هم خوشگله تو حسودیت میاد.... عروسک خودت چی گنده بَکِه اصلاْ....  

اینم مال منه هنوزم که هنوزه دارمش .... البته دیگه پستو نشینه.... 

 

یادش بخیر وقتی این عروسک رو خریدیم .... رفته بودیم تهران مهمونی .... همین آبجی بزرگه سر اینکه اونم از همین عروسک میخواست و مغازه داره نداشت یه عالمه موهای دائی رو که بغلش کرده بود کشید و گریه و شیون .... اونوخ من فاتحانه و عروسک به بغل کنار دائی و دست در دست مامان می رفتم .... هنوزم می تونم قیافه اون لحظه م رو تصور کنم .... چه کیفی می کردم .... حتی لحظه ای رو که پشت ویترین با آبجی انتخابش کردیم رو هم یادمه.... 

شما چطور؟ دارین هنوز عروسکا و اسباب بازیهاتون رو .... چیزی یادتونه ازشون؟