نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

نم نم باران بهار

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید.......

بابا و دائی...

بابا و دائی از قدیم ندیما ، از دوران نوجوونی  و تحصیلشون با همدیگه دوست بودن. هر دو دور از خانواده و در شهر محل تحصیلشون زندگی می کردن و بعدها هم مشغول به کار شدن و .... بابا از اون آدماییه که رویاهای صادقه داره. یعنی خوابهاش تعبیر میشه. یه شب تو زمان مجردی ش خواب میبینه داره ازدواج می کنه اونم با خواهر دوستش یعنی دائی محترم اینجانب. از اونجایی که نمی دونسته دائی م خواهری هم داره ، وقتی از خواب بیدار میشه خیلی تعجب می کنه و بالاخره به دائی م میگه داستان خوابش Night رو ..... دائی م هم می دونسته خوابهای بابام تعبیر میشه ولی با اینحال پیچونده sad.gifو گفته  من اصلاً خواهری که به شما بخوره ندارم ....

تا اینکه چن وقت بعد مامان خانومیمنو عشقم به اتفاق برادر و برادرخانوم دیگه شون تشریف فرما میشن خونه این دائی .... اون موقع ها هم که دم دمای پیروزی انقلاب و .... خیابونا بسی بسیار شلوغ و اوضاع فوق العاده خطرناک بوده. یه روز عصر که دائی ها دیر کرده بودن مامانی مــــــــــــــا دل نگرون داداشها mahsae-ali، دم در منتظر واستیده بودن که ییهـــــــــــــــــویی بابای ما که داشته از حَمبون بر می گشته می بینتشون!!! مامانی میگه من دیدم این آقاهه هــــــــــــــــــــــــی به من نیگا نیگا می کرد ، از قیافه ش هم معلوم بود تعجب کرده و تا من از تیررس نگاهش خارج شم دو سه باری نیگای من کرد !! منم که کلاً تو باغ نبودم بس که نگرون داداشا و دیر کردنشون تو اون اوضاع بهم ریخته شهر بودم .... بهـــــــــــــــــــــــــله اینگونه می شود که اینجوری می شود .

بابا و دائی خیلی باهم دیگه جورَن ، وقتایی که بابا خونه باشه دائی هم میاد خونه ماو باهم دیگه دَم می گیرن و می خونن. هِی این می خونه ، هِی اون می خونه. ما هم که مُستمعین علاقمند... می شینیم گوش می دیم تا خوابمون میگیره و اینا دوتا اصلاً خسته نمی شن. از بچه گی مونم همینجوری بودن... مامان اما از همه ما علاقمند تره . باهاشون می ره .... با نوحه ها و مداحی هاشون گریه می کنه ، با شوخی هاشون خنده .....

 اینه که می گن دوست خوب از برادر آدم هم بهش نزدیکتره....

نظرات 6 + ارسال نظر
نیلوفر سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 http://Nilo0ofar.mihanblog.com

چقدر خوبه که بابا و داییت باهم دوست بودن! واقعاً عالیه

و خوبترش اینه که دوستی هاشون حفظ شده تا به حال . کاشکی ماهااااااااااا هم اینجوری بشیم

باران سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 http://livingwithyou.blogfa.com

آخی. نازی. خداحفظشون کنه. کاش ما هم رویایصادقه داشتیم.
نیستی خاله

چه عجب اینورا خانومی . یه مدته درگیر کارای تسویه و ... م .بد جور سرم شلوخه.ببخشید

توتی سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:23

سلام
خوبی؟
چه خوب!!!
می گم داستان ازدواج مامان بابات عشقولانه بوده ها!!!!!

آره بابا حالا کلی خلاصه ش کردم وخ نبود بنویسم

سارای سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:34 http://mahezard.persianblog.ir

چه عالی!خوش به حال مامانت با این داداش و همسر عالی

ان شالله یه شوهر خوب هم واسه شما ، همونی که دوسش داری شرمنده این روزا درگیر کارای تسویه و ... کم می رسم بیام نت. باور کن بی معرفت نیستم . مواظب خودت باش عزیزم

ستوده سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:39

اره موافقم ..

بانو چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 http://mymindowl.persianblog.ir

داستان آشنایی مامان و بابات دقیقا مثل آشنایی مادرشوهر و پدرشوهرمه...

چه جالــــــــــــــــــــــــــــــب

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد